ترافیک را قدم می زنم،
کوله بارم را خمیازه می کشم،
جوانی بلند آواز می خواند،
و با چشمانی که کم کم تاریک می شود،
خلوت دو نفر در صندلی پشتی را بر هم می زنم،
و آنها بهانه ای برای نزدیک تر شدن پیدا می کنند.
posted by Azadeh at 9:13 AM
<< Home
View my complete profile
Subscribe toPosts [Atom]
<< Home