Monday, May 23, 2005

من می گفتم زیباترین اکتیویتی زندگیم مرگه، زیبا ترین کاری که بخواهم انجام دهم مردن است.

می گفت تو واقعا آدم تنبلی هستی، دو روز رفتی سر کار حالا ترجیح می دهی که بمیری.

ولی من از اولش به پایان دادن علاقه داشتم، هر کاری رو با این امید شروع می کردم و ادامه می دادم چون قرار بود یه روز تمام بشوند. ولی بعدش کار دیگری شروع می شد که من آن را شروع کرده بودم.

مرگ هم خاتمه زندگی است که بر من رخ خواهد داد، من تمام می شوم و دیگر منی وجود ندارد. من از تمام شدنم می ترسم. تنها شهرت مرا از تمام شدن نجات خواهد داد، آیا شهرت ابدی است؟

شاید هم مرده بودم، مرگ ذهنی، خلسه، وقتی موسقی پخش بشود و من نشنوم، وقتی اپرا اجرا بشود و من نبینم، وقتی کتابی ورق بخورد و من مجبور به شروع مجدد باشم. اما نه، من نمرده بودم، این فرآیندهای ذهنم بودند که ایجاد اشکال می کردند و مدیریت پردازنده ام خوب نوشته نشده است دائم در تله( ترپ) می افتد، بن بست هم که رفع نشدنی است و آنوقت یک نفر باید مرا ری استارت کند.