Wednesday, March 28, 2007

نمی شنوم چی می گی،

لعنتی درست حرف بزن ببینم چی می گی، این مسخره بازی را هم تمامش کن،

اوه، چه اتفاقی افتاده، فقط لبت دارن تکان می خورند،

نه تو مثل این که واقعا حالت خوب نیست، این شوخی جدیدته یا به پانتومیم علاقه مند شدی،

بیا این کاغذ بگیر و بنویس تا ببینم چی می گی،

چی، تو نمی شنوی!

اون کاغذ لعنتی را بده به من،

من هم نمی شنوم که تو چی می گی.

من حتی نمی شنوم که خودم چی می گم، من دارم فریاد می زنم.

کاغذ را بگیر،

من هم همین طور!

آیا ما فقط نمی شنویم؟

آیا ما هنوز حرف می زنیم؟

کاغذ را بده،

نمی دانم!

شاید هم فقط حرف نمی زنیم و هنوز می شنویم،

یک چیزی پیدا کن که صدا بده،

یه صدایی ایجاد کن،

یه چیزی بنداز تا صدا بده.

تبادل کاغذ،

اما این جا که چیزی نیست،

فقط من و تو این کاغذها و قلم،

اگر این ها را هم بندازیم که دیگر نمی توانیم همدیگر بفهمیم.

تبادل کاغذ،

مهم نیست لعنتی

فقط یه صدا،

من دارم دیوانه می شم، در مغزم احساس خلا می کنم،

من باید بفهم که نمی تونم حرف بزنم یا نمی تونم بشنوم.

من می خواهم حرف بزنم، صدای من نباید بمیرد.

تبادل کاغذ،

چه اهمیتی دارد لعنتی

نتونی حرف بزنی یا نتونی بشنوی

نتیجه هر دوش که یکیه.

ما به موجوداتی تبدیل شدیم که فقط لب هاشون تکان می خوره.

یک تصویر ثابت،

که به جوهر و کاغذ باقی مانده محدود شده.

تبادل کاغذ،

نه، صدای من نباید بمیره،

اگر نشنوم، صدای تو می میره،

ولی صدای من نباید بمیرد،

می فهمی.

...