Monday, April 23, 2007

خواب خواب بود که یک دفعه بیدار شد و دید مرده.

اما نبض اش هنوز می زد، مرگ اش فقط یک اتهام بود و بس.

مرگ اغواگرانه خودش را آراسته بود و به سراغ او آمده بود، او با مرگ رفته بود.

او همیشه جاذبه را با دافعه دور کرده بود ولی حالا مرگ او را با خودش برده بود و او نمی خواست چیزی را دفع کند.

بخارهای نفس اش را روی شیشه می دید، مرگ اش فقط یک اتهام بود و بس.

همیشه زنده گی را سخت گرفته بود، اما حالا مرگ را خیلی آسان گرفته بود. واقعیتی که معلوم نیست ریشه اش را کجا بند کرده، آن را شیفته خودش کرده بود. او به دنبال ریشه واقعیت پاتاگونوا را کشف کرده بود. پاتاگونوا یک سرزمین ناشناخته است که قرار بود تو آفریقا باشد.

پاتاگونوا را کشف کرد ولی ریشه واقعیت را پیدا نکرد. واقعیت به هیچ جا بند نبود. واقعیت را نفی کرد و واژه واقعیت را کشت.

درد را هنوز حس می کرد، مرگ اش فقط یک اتهام بود و بس.