ظهر است و آفتابی،
درون این اتاق بی پنجره تاریک است،
چراغ ها را فقط در شب روشن می کنم،
عادت است دیگر،
شب ها به شوق دیدن دوباره معشوق به خواب می روم،
هر روز عاشق می شوم،
دیدگان معشوق را به بوسه فراموش می کنم،
دلم برای دلتنگی تنگ شده است،
دنیا پر است از عشق
از زیبایی
جای خالی
زود پر می شود،
هر روز عاشق می شوم،
دلم برای دلتنگی تنگ شده است،
معشوق ما خود عاشق بود
و ما به وعده تلخ نگاه لبخند
عشق معشوق راهدیه می دادیم
"روزگاز غریبی است نازین"
ما کجاییم و
چه می کنیم و
چه می خواهیم
این سنگینی خواست های کیست
که بر دیوار ما سوار است
این سنگینی که مرکب خود را ویران نمی کند
فرمان می دهد و
و پنهان اش می کند.
<< Home