گذشته را به دوش انداخته و به سمت آینده می دویم. زندگی سمبل گذشته است و تخیل سمبل آینده. زمان حال این وسط گم شده است، فراموش شده است. ( مثل فردیت انسان ها)شاید دیگر وجود نداشته باشد. هر چه زمان به جلو می رود، عمق زمان حال کمتر می شود و دیگر کسی حاضر نخواهد بود وقت خود را برای آن تلف کند. اما هنوز مرگ و تولد در زمان حال رخ می دهد. شاید تنها در لحظه مرگ زمان حال را درک کنیم.
شکل تغییریافته مساله مرغ و تخم مرغ باز هم مطرح می شود. انسان اول خودش را فراموش می کند و بعد زمان حال را و یا بر عکس و یا تواما.
خیلی دلم می خواهد یک فیلم یا نمایشی از دن کیشوت را بازبینی کنم. نمایشنامه را بیشتر ترجیح می دهم. فقط باید نقش سانچو را قوی ترین بازیگر ایفا کند. تازه باید به جای یک نفر سانچو، عده سانچو وجود داشته باشد. دن کیشوت هم می تواند اسم آنها را به صورت سانچوی شماره 1، سانچوی شماره 2، ... فریاد بزند. نقش سانچو باید آنقدر تکرار بشه که هیچ کس از آن پس اسم سانچو را فراموش نکند.
<< Home