Friday, November 10, 2006

اگر من دانشجوی فلسفه بودم، پروژه ام را در مورد پیدا کردن نگاشت بین فلسفه هایی که تا کنون مطرح شدند، تعریف می کردند. ایده این موضوع را از انتالوژی مپینگ برداشت نکردم. (حداقل به طور خود آگاه) البته احتمالا باید تا حالا در این مورد خیلی کار شده باشد. (من هنوز سرچ نکردم که ببینم کار شده نه)

اما اینکه چرا دلم خواست روی این موضوع کار کنم: داشتم به این فکر می کردم که آیا بشر امروز همان مشکلات روانی ای را که بشر دوره فروید و قبل از آن داشتند، دارد؟ خوب شاید بدیهی باشه که جواب بدهیم نه، چون دنیا و زندگی،مردم و مشکلات آنها و خیلی چیزهای دیگر فرق کرد است. اما ممکن است پاسخ این سوال بله باشد، اگر ریشه مشکلات روانی یکسان باشد.

به عنوان مثال، امروز بعضی انسان ها جاهای مختلف بدنشان را با تیغ می بردند تا خون ببینند، بیشتر دست و پا، البته بسته به شدت مشکل روحی شان ممکن است جاهای دیگری را ببرند، آن برنامه ای که این افراد را نشان می داد می گفت یکی از ریشه های این برخورد این که در کودکی به افرادی که خودشان را می بریدند، تجاوز شده بوده. تا آن جایی من خواندم یادم نمی آید که بیمارهای فریود یک همچین کاری می کردند. در حالی که تجاوز به کودکان مساله جدیدی نیست.

و یا مشکل خود شناسی، خودش ریشه است که از قبل تا حالا بوده و طرق مختلف خودش را نشان می دهد. خیلی ها خودشان را نمی شناسند، خیلی ها سعی می کنند خودشان را بشناسند، و خیلی ها از این که خودشان را بشناسند می ترسند. خیلی ها بعد از این که خودشان را شناختند می فهمند با آن کسی که تا به حال فکر می کردند هستند ویا می خواستند باشند چقدر فاصله دارند. و این موقع است که فرایند پیچیده خودشناسی هم خودش می تواند یک سری مشکل روانی ایجاد کند. شایدهمه باید مثل فریود هر شب خودشان روانکاوی کنند. البته به نظرم مساله خوشناسی برای افرادی که دیر به فکر خودشان می افتند سخت تر باشد. احساس می کنم خیلی از آدم ها هستند که بدون اطلاع خودشان، تعریف شده اند. نمی خواهم بگویم که لزوما وجود آنها فقط نتیجه تربیت بسته خانوادگی و اجتماعی است که در آن شکل گرفته اند. بلکه این افراد ممکن است ورودی های خارجی دیگری هم داشته بودند، ولی به همه آنها بی توجه بودند، و هیچ وقت فکر نکردند که رفتاری که در شرایط خاص انجام می دهند، حاصل چه تاریخچه ذهنی است و تصمیم گیری های شان منتج از کدام روابطی است که فکرشان را می سازد.

خوب، و این که این افکار در زمینه روانشناسی چگونه به نگاشت بین فلسفه ها انجامید: من به خود ِِ هر فرد فکر می کردم که ذهنم به هستی منحرف شد.(چون خود هر فرد بیانگر هستِ اوست.) و این که در جایی خوانده بودم ریشه ایجاد فلسفه حیرت است. پس حداقل همیشه ایجاد فلسفه یک دلیل مشترک داشته است، فلسفه زمانی ایجاد می شود که بشر شروع به سوال پرسیدن می کند، و بعد سعی می کند به سوال های مطرح شده پاسخ دهد پس دنبال جواب می گردد. ریشه این سوال ها در خیلی موارد یکسان است. به نظرم اگر درخت سوال ها را رسم کنیم به یک ریشه مشترک می رسیم. پس تفاوت فلسفه های مختلف، اصولا در پاسخ این سوال هاست که قاعدتا باید با هم متفاوت باشند. چون دو نفر نمی توانند یک مساله را یک جور ببیند و یک جور حل کنند مگر آنکه یک نفر باشند و یا یک نفر به هر ترتیب از نفر دیگر تقلید کند. احتمالا می توان برای این جواب ها نیز یک درخت ترسیم که تمام شاخه هایش به یک ریشه منتهی شوند.(خیلی طولانی شد، نوشته را می گویم و تقریبا خیلی گسسته )

خوب به نظرم برای اثبات نتیجه های گیری های فوق ابتدا بررسی شود که می توان بین فلسفه های مختلف نگاشت برقرار کرد یا خیر. (خیلی زود آخرش را تمام کردم)