Friday, October 27, 2006

بیش از حد تلاش می کنند، در حالی که برای این همه تلاش زاده نشده اند. این همه تلاش و خستگی و برای رسیدن به هدفی که برای خود تعریف کرده اند، در حالی که تمام این هدف ها از قبل تعریف شده است و به آنها تحمیل می شود. در نهایت اگر خوب پیش بروند به هدف شان می رسند، موفق، پیروز، خوشحال و الگو. خوشحالی که به زودی به افسردگی تبدیل می شود اما هنور موفق، پیروز و الگو هستند. افسردگی یا شاید هم جنون، تازه شروع به جفتک انداختن می کنند و به دنبال خود گمشته ی خود می گردند و از این که جوانی خود را برای خوشی پیری تلف کرده اند حسرت می خوردند. نمی دانم چرا بیشتر انسان ها وقتی به چیزی که می خواهند می رسند، آن چیز برای شان بی اهمیت می شود. شاید هم این رفتارشان بیشتر یک ژست رفتاری باشد. (از تکرار کلمات خوشم می آید.)

من خودم را در این آنها قرار نمی دهم. تا به حال که نبوده ام. نمی خواهم بگویم برای این اهداف تعریف شده تلاش نمی کنم، اما حداقل تا به حال خودم را برای آنها فدا نکرده ام. من همیشه به ساعاتی برای تلف کردن نیاز دارم، ساعاتی که فقط برای خودم باشد و نه کس و چیز دیگر، ساعاتی که بیهوده بنشینم، دراز بکشم و هیچ کاری نکنم.

من از اگوتیسمی که می دانم وجودم را فرا گرفته می ترسم. از این رفتار اگوتیستیکال، حتی گاهی نگاه کردنم نیز این موضوع را فریاد می زند. شاید بیشتر از این می ترسم که ناخودآگاهم بر خودآگاهم غلبه کند و از اینکه جدیدا نمی توانم آن را در چهارچوب رفتار اجتماعی پنهان کنم. (هروقت که یک کس را نقد می کنم باید حواسم باشد که کاملا بی ارزش اش نکنم.) هر کتاب سنگینی که می خوانم، هر قدمی که به جلو پیش می روم این اگوتیسمی را تقویت می کند. هرگاه که برخی گفت و گوهای اطراف را می شنوم و هر گاه که می بینیم خیلی ها اصلا بد نیستند فکر کنند. خلاصه این که گاهی فکر می کنم باید رشد و تکامل خود را متوقف کنم. دیگر بس است. اما این راه حل مناسب نبود، سعی کردم ولی جوابش فقط افسردگی و احساس بی کارگی و تنفر از زندگی بود. البته نتیجه بدیهی بود و احتمالا لازم نبود تجربه شود. زندگی بدون تکامل با مرگ چه فرقی می کند. من فقط به ساعاتی برای تلف کردن نیاز دارم و نه همه ساعات را.

من با افرادی که اگوتیسم هستند مشکلی ندارم، حتی معمولا از آنها خوشم می آید ولی بیشتر افراد از اگوتیسم ها خوش شان نمی آید. شاید هم من اگوتیسم نباشم، چون منطقا اگوتیسم ها به اگوتیسم بودن خود افتخار می کنند و از این که دیگران آن را متوجه شوند نمی ترسند، شاید هم این نقطه اوج اگوتیسم باشد.