Tuesday, December 26, 2006

قبلا که جوان تر بود در قایق کوچکش می نشست و چتر آفتاب گیرش را بالای سرش نگه می داشت و به درخت هایی که منتظر باد بودند نگاه می کرد. درخت ها همیشه منتظر باد بودند. وقتی باد می آمد شاخ و برگشان را افشان می کردند و با همدیگر می رقصیدند. خیلی خوشگل می شدند. او هم وقتی تو قایق کوچکش بود منتظر باد می نشست.

رودخانه ای که قایق کوچک در آن قرار داشت، آنقدر آرام بود که تبدیل مرداب شده بود. حتی ماهی ها هم آب سبز آن را تکان نمی داند. فقط چند تا قورباغه سبز بودند که کنارهای رودخانه ورجه وورجه می کردند. اما آنها هم آنقدر کوچک بودند که نمی توانستند بر سکون آب غلبه کنند. فقط او وقتی قایق کوچکش را به وسط رودخانه می رساند یا وقتی از وسط رودخانه به کناره بر می گرداند، آب را هم می زد.