Thursday, December 07, 2006

(داخل) 
:: چی بخوریم؟

: اون سیگار می کشد.

لبخند می زند و می گه اون ورزشکار بوده.

::: هنوزم ورزشکارم.

: اون سیگار می کشد.

بیرون، هوا سرده، حتی چای هم آدم گرم نمی کنه، احتمالا سیگار از چایی بیشتر آدم و گرم می کند.

: اون سیگار می کشد.

:: واقعا

: آره، سیگار می کشه.

:: چه قدر؟ خیلی؟

: نه فکر نکنم، من دو بار دیدمش.

:: خوب چه اشکالی داره مگه،

Thinking silently inside and the words just come out to cover the sadness, not to be meant at all.

با اخم می گه تو هم سیگار می کشی؟

:: نه، من آلرژی دارم، حالا چه اشکالی داره مگه،

فقط اخم.


ای کاش اون هم برای سرگرمی سیگار می کشید. اما اون موقع قهوه خوردن سیگار نمی کشد. اون وقت دیگه واقعا هیچ اشکالی نداشت. لزومی هم نداشت که کسی ناراحت بشه.
شاید برای اینکه به حالت قبل برگردد، یا برای اینکه این مشکل روحی لعنتی رو که می گفت "دیگه حل شده" حل کند. از همه بدتر برای این که افسرده بوده، افسرده شده بوده. (لطفا نگین مگه افسرده بودن اشکالی داره و یا نگین که همه به نوعی افسرده هستند.) وقتی به من گفت که حدودا سه ماه بود که مشکل روحی داشته و کلی کاراش قاطی شده و عقب افتاده، من یک کمی بیش از حد تعجب کردم، در واقع باورم نمی شد که چه طور دچار مشکل شده. خوب از خیلی های بعیده. تنها چیزی که تونستم بهش بگم این بود که الان وقت این جور مشکل ها نیست. اونم گفت "آره، باید سال اول یا دوم اتفاق می افتاد" البته من علاوه بر اینکه تعجب کردم، نگرانش هم شد، (حداقل فکر کنم که نگران نشان دادم) چون کاملا بهم اطمینان داد که دیگه حل شده.