Friday, December 08, 2006

آسمان طوسی رنگ شده بود. طوسی طوسی هم که نه، هنوز رنگ آبی کاملا محو نشده بود. ولی رنگ آبی تغییر کرده بود به طوری که دیگر نمی شد گفت که این رنگ آبی است. غول زرد آسمان دوباره برگشته بود. تنهای تنها بود، مثل همیشه.

امشب، غول زرد آسمان گرد گرد برگشته بود و هیچ کس جرات نکرده بود به آسمان بیاد.

غول زرد دوباره او را پیدا کرده بود. از آخرین باری که او توانسته بود فرار کند، یک ماه می گذشت. او غول زرد را دید که قل می خورد و نزدیک و نزدیک تر می شد. دیگر هیچ اثری از رنگ آبی باقی نمانده بود و آسمان کم کم داشت سیاه و سیاه تر می شد.

اول که غول زرد آسمان را دید، از ترس یا از تعجب، خشکش زد. او فکر نمی کرد که غول زرد دوباره پیدایش کند. تو این مدت همیشه خودش را آنقدر پوشانده بود که فقط لباس هاش دیده می شد. مثل یک مترسک بی هویت تو لباس هاش گم شده بود. فقط او یک مترسک متحرک بود. اما حالا که همین طور خشکش زده بود، واقعا می شد با یک مترسک اشتباهش گرفت. اما غول زرد آسمان آن را با مترسک اشتباه نگرفت و همین طور داشت به او نزدیک تر می شد.

او شروع کرد به دویدن، باید می دوید، باید فرار می کرد. او همیشه از غول زرد آسمان فرار کرده بود. اما غول زرد آسمان باز هم او را پیدا می کرد و همیشه دنبالش بود. او یک نفس و بدون توقف می دوید.

غول زرد آسمان قبل تر، او را تو کوه، دشت، کویر، دریا و حتی پشت ابرها گیر انداخته بود و او توانسته به هر جان کندنی هم که شده، فرار کند. حالا او را تو این خیابان گیر انداخته بود. این خیابان فقط یک خیابان پهن و طولانی بود که دو جهت جغرافیایی را به هم وصل می کرد. بدون هیچ خیابان فرعی، کوچه و بن بست که از آن منشعب بشوند. حتی خیابان دیگری هم وجود نداشت که این خیابان را قطع کند. او فقط می توانست خودش را تو درازای این خیابان گم و گور کند.

او همین طور می دوید. سیاهی شب، او، درازای خیابان و حتی دویدن او را فرا گرفته بود.

اگر می توانست تا آبی شدن دوباره آسمان به فرار کردن ادامه بدهد، موفق می شد و حداقل تا یک ماه دیگر فرصت داشت از این جا هم نقل مکان کند. به یک جای خیلی دوربرود تا بلکه آنجا غول زرد آسمان نتواند پیداش کند.