Sunday, December 31, 2006

یک منگنه جلوم بود و یک کتاب.

منگنه چند برگ کاغذ را به هم کیپ کرده بود. کاغذ ها یک سری پارگراف را خودشان نگه داشته بودند. پارگراف ها سر و ته جملات را مرز بندی کرده بودند. جمله ها روی کلمه ها سوار بودند. کاغذ ها نمی گذاشتند کلمه ها بریزند. برخی خطوط چند صفحه اول صورتی شده بودند، باقی صفحات دست نخورده باقی مانده بود و مثل هر کار نیمه تمام دیگر منتظر پایان بودند.

و اما در مورد کتاب، دیشب چون فکر می کردم حالا حالا خوابم نمی برد، تصمیم گرفتم به جای تلاش برای خوابیدن، کتاب بخوانم. اول فقط به عکس روی جلدش نگاه کردم و بعد صفحه اول رو خواندم. بعد متوجه شدم که خوابم می آید و دلم نمی خواهد چرد آلود کتاب بخوانم.

هیولا ،اثر پل استر، ترجمه خجسته کیهان، نشر افق.

برای معرفی بیشتر چند خط از کتاب در مورد ساچز را می نویسم (البته احتمالا این چند خط کمکی به معرفی شدن کتاب نمی کند ):

"او پر حرف و غالبا در صحبت کردن شلخته بود، با این حال نوشته اش از نظر دقت و صرفه جویی در واژه ها شاخص بود، انگار برای یافتن فرازها چنان که باید باشند واقعا استعداد داشت. این که او می نوشت گاه برایم مانند یک پازل معماگونه بود "