Saturday, September 08, 2007

نفر اول)

من به خطوط گردنش نگاه می کردم و او نمی دانم به کجا نگاه نمی کرد، من به چشمشانش نگاه نمی کردم.

نفر دوم)

وقتی شما رفتین، من فهمیدم که رفتن یعنی چی،

این جا "کشور آخرین" هاست،

این جا خیلی سرد است، شما با کلی لباس گرم از این جا رفتین،

همه چیز باید از اول شروع بشود،

ما روی پوسته، دور هم جمع شدیم، خندیدیم و رقصیدیم و سر وصدا کردیم،

دلتنگی مان تو هسته مخفی ماند،

دلتنگی مان را قبول کردیم و تو هسته نگاه داشتیم،

به پوسته اینقدر توجه کردیم تا هسته از مرکزیت خارج شد،

پوسته بزرگ و بزرگ تر شد، هسته کوچک و چگال تر شد.

نفر سوم)

خنده بر هر درد بی درمان دواست،

من دنبال ترک دیوار می گشتم. این دیوار که تازه نقاشی شده بود، دریغ از یک خط باریک.

توی لعنتی با صدا یکنواختت، هیچی را نمی رسانی، به جز یه چیز.

من منتظرم تا با همان صدای یکنواختت خداحافظی کنی،

اما صدای یکنواختت با سکوت های طولانی همراهه.

نفر چهارم)

من نمی روم فرودگاه،

چون تو فرودگاه نمی شود همه چیزو به رقص و خنده برگزار کرد.

این جا "کشور آخرین ها" است.

تو فرودگاه برای تغییر ضریب شکست عدسی چشمتان، لازم نیست قهقهه بزنید.

فرودگاه جمع بندی تمام وقایعی است که تا حالا رخ داده است.

نفر پنجم)

من معمولا ترجیح می دهم دل تنگی ام را حفظ کنم. یعنی (تئوریکالی) دلم نمی خواهد بعد از یه مدت طولانی یکی رو برای لحظاتی کوتاه ببینم. این گونه دیدار مجدد ها نه تنها دل تنگی من را از بین نمی برد بلکه مضاعف اش می کند. حالا بازم هر طور که راحتین.

نفر ششم)

هیچی دیگه، برای امشب کافیه فعلا.