Monday, February 12, 2007

از دور که به اش نگاه می کردی، فقط یک لکه سیاه می دیدی. یک لکه سیاه و دور. می توانست یک نقطه سیاه و دور باشد. ولی از نقطه بزرگ تر بود، گرد هم نبود، یک لکه بود.

وقتی به اش نزدیک می شدی، دنیایی از رنگ را می دیدی. رنگ هایی که کنار هم قرار گرفته بودند، رنگ های ترکیبی، رنگ هایی که هنوز اسمی نداشتند.

این لکه پر از رنگ در این همه نور سپیدی دور و برش رنگ هاش را نشان می داد. شاید دل تان می خواست تو هر کدام از رنگ ها شنا کنید، اما نور سپید فضا را خیلی خواب آور کرده بود.

نور سپید خواب آور بود، اما بازتاب اش هیچ رنگی را عوض نمی کرد.