Tuesday, December 06, 2011

کم رنگ می شوی، کم رنگ، کم رنگ
درخت هست، سیب است، باران است و دستگاه تهویه هوا تا در زمستان برف را نظاره کنیم از پشت پنجره های بخار گرفته. و سرما باشد فقط برای درختان و کف خیابان

سردرگم یک کلمه است یا سه کلمه؟
و رنجی که می کشیم از استواری، چون واقعیت ما مقاوم نیست، مقاومت می کنیم تا دیگران رنج مان ندهند، به همه حق می دهیم تا دمکراسی ای که دیگران ایجاد کرده اند بر پا باشد
به همه حق می دهیم، کلافه نمی شویم، با مشت به دهان کسی نمی کوبیم، به همه گوش می دهیم، صبر را تمرین می کنیم، پاسخ نمی دهیم، رنج نمی کشیم، تا آخر تمام این رنج نکشیدن ها رنجمان می دهد
به خستگی این بازی ها نگاه می کنیم. خاطراتی که ورق می خورد تا ما نوشته شویم. و انرژی های تلف شده زمان را مصرف می کنند. حرف های ناگفته در سکوت زمان خفه می شوند. حرف های ناگفته خیال پردازی یک رویا را شکل می دهند. تا واقعیت جارزده در مخفی گاه خیال ما رنگ بازد، محو شود
گریزی نیست، زنده ایم و زنده گی هست و سیب و سیب زمینی و سیب زمینی شیرین و آسمان و ابرها که خورشید را پنهان می کنند و پرده ها که پنجره را می پوشانند، خیابان را می پوشانند، ماشین ها را می پوشانند و خورشید را
اما صدای ماشین ها هنوز هست، و همهمه خیابان، خورشید که ساکت است حتی شنیده هم نمی شود
و وزوز مگسی سکوت این جا را آشفته می کند
و مهری که نمی خواهی و توجهی که نمی خواهی پیوسته است
این چه ترسی است که محبت را پس می زند؟