Heterotopia

Thursday, November 16, 2006

صمیمی ترین دوستش، به خاطر برادرش با او دوستی می کرد.
 پ.ن. این کوتاه ترین داستانی که من تا به حال نوشته ام.

posted by Azadeh at 11:53 PM

<< Home

Previous Posts

  • امشب من از ساعت 8 شب دارم ادعا می کنم که می روم بخ...
  • آیا من 24 ام و 30 آذر خوشحال خواهم بود؟ خوشحال ...
  • اون جا رو لاک یک لاک پشت بزرگ قرار داشت که خیلی وق...
  • این مهره ی مار را کجا می فروشند، من هم می خواهم دا...
  • “Viens près que je t'embrasse et le ciel est no...
  • اگر من دانشجوی فلسفه بودم، پروژه ام را در مورد پید...
  • مریضی من اینه که می توانم یک ساعت، آرنجم را روی می...
  • مزیت غیر امنیتی داشتن یک "پسورد": خیلی زود پسورد ه...
  • داری با خودت فکر می کنی که: پیاده روی با قدم های س...
  • Sometimes the only things we can do to cover the p...

About Me

Name: Azadeh

View my complete profile

Powered by Blogger

Subscribe to
Posts [Atom]