Monday, January 15, 2007

می خواست بپرد. پرش کند نه پرواز.

می خواست بپرد و سقوط کند، نمی خواست پرواز کند و اوج بگیرد.

می خواست از بالاترین جایی که وجود دارد بپرد، اما بلند ترین ساختمان ها هم خیلی بالا نبودند.

اورست هم که نه آسانسور دارد و نه حتی راه پله.

اگر پرواز می کرد، می توانست در آن بالا ها حرکت کند، می توانست بفهمد آن بالاها چه خبره، ولی او می خواست سقوط کند. می خواست ببیند از آن بالاها تا آن پایین پایین ها چه خبره. می خواست برای یک بار هم که شده خودش را به جاذبه بسپارد. جاذبه را نگاه کند و جذب بشود و بدون آن که فرو برود در سطح متوقف بشود.

برای همین یک هواپیما خرید و یک خلبان استخدام کرد.

آخرین آرزو هاش را بسته بندی کرد و تو هواپیمایش گذاشت.

هواپیما او و آخرین آرزوهاش را به اوج برد، به نقطه ای که از آن بالاتر همه می توانستد معلق تو هوا شنا کنند.

او پرید.