Monday, July 25, 2005

بالاخره خوندمش، پاییز پیشوا ی مارکز رو می گم. کتابی که مارکز آن را بهترین اثرش می دونه، کتابی درباره تنهایی قدرت.

"قدرت مطلق، بالترین و پیچیده ترین مو فقیت انسان است و بنابراین، ضرورت عزت و خفت اوست."

قدرت تنهاست، تنهایی قدرتمند است.

دور وبری های من همه مارکز را با صد سال تنهایی می شناسند، پیشنهاد می کنم که شناخت تون را کامل کنید.

رئالیسم جادویی مارکز را دوست دارم و توجه اش به تنهایی را.

همش 60 کیلو بود، اونم با قد یک متر نود و شش سانت. فقط همین.

از آشنایی شما هم بسیار خوشبختم جناب راخمانیف.

بازم یادم رفت به لب هاش نگاه کنم.

Sunday, July 17, 2005

سیل روان مردم، زمین را به حرکت می آورد. ایستاده بود و به جلو می رفت.

شکم خانم پشتی لگد می زد. مادگان خجالتی راه را برای نرینه گانی که همواره مشغول رفع نیازهاشان بودند، باز می کردند.

با دست پر از چسب های زخم و آدامس های لاستیکی به خیابان پرتاب شد.


زنان مریخی و مردان ونوسی، مشکلات قبل و بعد از ازدواج، مردها چه گهی هستند. لذت بردن از هم جواری با مردمی اهل مطالعه و فرهنگی، در کوپه بغلی هیچ کس هیچ چیز نمی خواند، برای آنها که فقط باید راضی شوند نیازی به یادگیری آیین راضی کردن نیست.

Saturday, July 02, 2005

سه شنبه 7 تیر

دیگه باید فراموش شده باشی، دو ماهی شده که هیچ خبری ازت نبود. حتی خودم هم داشتم فراموشت می کردم. حالا دیگه می تونی برگردی، قول می دم هیشکی مزاحمت نشه.

Now you gonna be part of me

سه شنبه 7 تیر

What goes up must come down,

Oh, oh,

What goes down never go up,

What’s wrong with ‘Karma’ ?

پنج شنبه 2 تیر

“Hey hey I saved the world today
Everybody’s happy now
The bad things gone away
And everybody’s happy now
The good thing’s here to stay
Please let it stay”

یکشنبه 30 خرداد

دلم می خواست که همیشه به یک کافه یا رستوران برم، دلم می خواست همیشه پشت یک میز بشینم و یک چیز سفارش بدهم. دلم می خواست برای خودم نوستلژی خلق کنم، دلم می خواست به زمان پس رفته ام وابسته باشم. الان هم همین طورم.

دوشنبه 30 خرداد

اگه تو نبودی این رمان هیچ وقت تمام نمی شد

و حالا

این رمان تمام شده!

یکشنبه 29 خرداد

یک ساعت و ربع کنار اتوبان معطل شدم، وقتی آدم نیم ساعت زود بره سره قرار و رفیقشم هم چهل و پنج دقیقه دیر بیاد مجبور می شه کنار جدول های خیابان بدون توجه به هیچی و همه چی بگیره بشینه در عوض توجه همه و هیچی رو جلب کند و دیگه احساس کمبود توجه نکند و یکی از آشناهای قدیمیش رو ببینه، البته اگه خروس خون قرار نمی گذاشتم احتمالا آشناهای بیشتری می دیدم.

شنبه 28 خرداد

چند روز دیگه تابستونه و ما هنوز کدنویسی پروژه را شروع نکردیم. این هفته سرم خیلی شلوغه، پروژه ای که دستمه رو باید تحویل بدم، از همه بدتر اینکه کلاس اتصال به دیتا بیس دوشنبه از کار می افته و ما هم چیزی نباید در مورد درست کردنش بگیم، سه شنبه باید بیام دانشگاه، از چهارشنبه هم که محل کارمو عوض می کنم، جمعه فاینال دارم، هر روز هفته هم حدود 7 صبح از خونه می رم بیرون و 8 ، 9 شب برمی گردم. پروژه هم که این وسط مظلوم واقع شده، خوبه سارا هست و من به خاطر اون کار پروژه رو ول نمی کم.

هنوز دارم غروب بت ها رو می خونم، اما پراکنده یعنی بخش ها رو پشت سر هم نمی خونم.


جمعه 27 خرداد

یک میلیون آدم دور خودم جمع کردم، در حالی که نمی توانم به یکیشون اعتماد کنم. اعتماد کلمه مناسبی نیست چون من ذاتا آدم میستریسی نیستم. شاید بهتر باشه بگم یکیشون نمی تونه منو درک کنه، که اینم خوب توقع زیادیه.

همه این غر زدن ها به این بر می گرده که من علاوه بر اینکه یه موجود کاملا اجتماعی، خوش برخورد و مزخرفات مشابه هستم، انزوای اجتماعی دارم. ( الان خیلی پیشرفت کردم، پیش تر فقط می گفتم که من انزوای اجتماعی دارم و موجب خنده و تفریح گروهی می شدم)[نتیجه اخلاقی] بعضی از پارادوکس ها رو نمی شه حل کرد.

چطور می شه به تو تکیه کرد، وقتی تو تحمل وزن ناچیز منو نداری و اینقدر شکننده ای. چطور می شه به تو تکیه کرد، وقتی تو خودت به من تکیه کردی.

بالاخره فتانه عزیز رو دیدم، فتانه برای من سمبل سرزندگیه، سمبل زندگیه، شفاف ترین کسیه که می شناسم، شاید خیلی ها برای من شفاف بودن ولی فتانه ذاتا یه موجود شفاف است و وقتی می بینمش واقعا حالم خوب می شه، یه وجود انسانی را حس می کنم.

قبلا خیلی بهتر بودم. وقتی جناب ف.ن. رو می بینم، حالم بد می شه، همون قدری که این انتخابات مسخره حالم رو به هم می زنه، نمی تونم تنفس کنم باید در نهایت بی ادبی جمع رو ترک کنم، فعلا علاقه ای ندارم بگم اون برام سمبل چیه.

ئه سرین عزیز هم که طبق معمول خیلی وقته ازش خبر ندارم، دلم کلی براش تنگ شده. ئه سرین واقعا فوق العاده است. معدود افرادیه که من باهاش صد درصد راحتم. بدتر از منم که هیچ وقت خونه نیست و نمی شه پیداش کرد.

دارم کتاب غروب بت های نیچه رو می خوانم. [نکته جالب این که]وقتی می خونمش نمی فهم برای چی دارم می خونمش حتی برام جنبه آشنایی با عقاید یک فیلسوف رو نداره. این کتاب رو نباید تکی خوند، کتابی رو که هر جمله اش جای بحث دارد. من هم که نمی تونم این کتاب رو به خودم تزریق کنم و در کندیسیون های خاص به خورد شنودگان عزیز بدهم، پس دیگه نمی خونمش. صرف نظر از مفاهیم ارائه شده درکتاب، نثر نیچه منو یاد متون ادبیه قدیمیه فارسی می اندازه، شایدم این قضیه تقصیر مترجم باشه، در هر حال من که واقعا از اینکه دارم ترجمه کتاب رو می خونم عذاب می کشم، آلمانی هم که بلد نیستم، ولی ترجمه انگلیسیش باید از فارسیش بهتر باشه.

هیچ چیز با محتواتر از ترانه های آهنگ های جاز نیست:

“Lovable,

Huggable,

Little Miss Brown,

Woe, she is baby to me”

نوشتن پست های بلند هم برای خودش عالم داره مخصوصا وقتی که یه آهنگ هی ریپیت بشه( تو بی آنست تری سانگ) و تو گوش نداده بشنویش.

خیلی وقته درست و حسابی آن لاین نمی شم، این طوری بهتره. تقریبا کلیه عادت های آن لاینم رو هم ترک کردم. دیگه نمی خواهم از واقعیت به مجاز پناه ببرم و از هر چیزمربوط به زندگی مجازی لذت ببرم. مجازی که دروغی بیش نیست و اگر دروغ نباشه عین واقعیت است. دیگه نمی خواهم با کس هایی که می شه با آنها رو در حرف زد، چت کنم. اینترنت برای من فقط یه دایره المعارف بزرگ خواهد بود.