Tuesday, October 31, 2006

تصمیم گرفت از سرزمین رنگی ها به

دنیای سیاه سپید سفر کند و

رنگ را برای آنها اختراع کند.

آنها هیچ رنگی از آن همه رنگ را کشف نکرده بودند و

حالا او می خواست تا رنگ را اختراع کند.

Friday, October 27, 2006

بیش از حد تلاش می کنند، در حالی که برای این همه تلاش زاده نشده اند. این همه تلاش و خستگی و برای رسیدن به هدفی که برای خود تعریف کرده اند، در حالی که تمام این هدف ها از قبل تعریف شده است و به آنها تحمیل می شود. در نهایت اگر خوب پیش بروند به هدف شان می رسند، موفق، پیروز، خوشحال و الگو. خوشحالی که به زودی به افسردگی تبدیل می شود اما هنور موفق، پیروز و الگو هستند. افسردگی یا شاید هم جنون، تازه شروع به جفتک انداختن می کنند و به دنبال خود گمشته ی خود می گردند و از این که جوانی خود را برای خوشی پیری تلف کرده اند حسرت می خوردند. نمی دانم چرا بیشتر انسان ها وقتی به چیزی که می خواهند می رسند، آن چیز برای شان بی اهمیت می شود. شاید هم این رفتارشان بیشتر یک ژست رفتاری باشد. (از تکرار کلمات خوشم می آید.)

من خودم را در این آنها قرار نمی دهم. تا به حال که نبوده ام. نمی خواهم بگویم برای این اهداف تعریف شده تلاش نمی کنم، اما حداقل تا به حال خودم را برای آنها فدا نکرده ام. من همیشه به ساعاتی برای تلف کردن نیاز دارم، ساعاتی که فقط برای خودم باشد و نه کس و چیز دیگر، ساعاتی که بیهوده بنشینم، دراز بکشم و هیچ کاری نکنم.

من از اگوتیسمی که می دانم وجودم را فرا گرفته می ترسم. از این رفتار اگوتیستیکال، حتی گاهی نگاه کردنم نیز این موضوع را فریاد می زند. شاید بیشتر از این می ترسم که ناخودآگاهم بر خودآگاهم غلبه کند و از اینکه جدیدا نمی توانم آن را در چهارچوب رفتار اجتماعی پنهان کنم. (هروقت که یک کس را نقد می کنم باید حواسم باشد که کاملا بی ارزش اش نکنم.) هر کتاب سنگینی که می خوانم، هر قدمی که به جلو پیش می روم این اگوتیسمی را تقویت می کند. هرگاه که برخی گفت و گوهای اطراف را می شنوم و هر گاه که می بینیم خیلی ها اصلا بد نیستند فکر کنند. خلاصه این که گاهی فکر می کنم باید رشد و تکامل خود را متوقف کنم. دیگر بس است. اما این راه حل مناسب نبود، سعی کردم ولی جوابش فقط افسردگی و احساس بی کارگی و تنفر از زندگی بود. البته نتیجه بدیهی بود و احتمالا لازم نبود تجربه شود. زندگی بدون تکامل با مرگ چه فرقی می کند. من فقط به ساعاتی برای تلف کردن نیاز دارم و نه همه ساعات را.

من با افرادی که اگوتیسم هستند مشکلی ندارم، حتی معمولا از آنها خوشم می آید ولی بیشتر افراد از اگوتیسم ها خوش شان نمی آید. شاید هم من اگوتیسم نباشم، چون منطقا اگوتیسم ها به اگوتیسم بودن خود افتخار می کنند و از این که دیگران آن را متوجه شوند نمی ترسند، شاید هم این نقطه اوج اگوتیسم باشد.

Wednesday, October 25, 2006

شاید عرفا کار را راحت تر کرده اند. پذیرش بی چون چرا از منبعی که باید پذیرفته شود. اگر این موارد پذیرفته شده ی بدون چون چرا را به عنوان فرضیات مساله مطرح می کردند، باز هم قابل قبول بود. اما این موارد به عنوان اصول مطرح می شود. اصولی که خود زیر بنای موارد دیگری است.

در ریاضیات آن چیز را اصل می گوییم قابل که شهود باشد. گاهی آن چه را که شهود می کنیم، در قالب یک قضیه بیان می کنیم و سپس سعی در اثبات و درستی نمایی آن می نماییم. در واقع چون و چرای شهود خود را نشان می دهیم. گاهی نیز خود شهود غالب است. همان طور که همه باور داریم حساب اقلیدوسی درست است. هیچ کس نمی پرسد که چرا حساب اقلیدسی درست.

فلسفه بدون زیربنای ریاضی فقط بازی کلمات است که به پشتوانه اعتماد خوانندگان و شنوندگاش جلو می رود. گاهی در برخی نوشته ها این امر را احساس می کنم: توقع نویسنده به پذیرش بی چون و چرای خوانندگانش. اول فکر می کردم که من مطلب را نمی فهم و نمی توانم دلیل این گفتار در لابلای روابط آن پیدا کنم. اما مثل اینکه لزوما این گونه نیست. من معمولا عادت ندارم پیشگفتار مترجم ها را بخوانم مخصوصا وقتی که پیشگفتار از اصل نوشته طولانی تر است. اما پیشگفتاری که آقای سیاوش جمادی بر کتاب "متافیزیک چیست" هایدگر را خواندم. برای من که خیلی مفید.

بازهم در مورد هایدگر، معنای وجود و فراموشی که او می گوید خواهم نوشت.

Tuesday, October 24, 2006

از امیرکبیر خوشم می آید. با تمام تفاوت ها و مشکلاتش. بچه های گروه امنیت را نیز دوست دارم با همه تفاوتی که با هم داریم و علایق غیر مشترک مان. من اصلا در این محیط حل نشده ام، خودم را هم فراموش نکرده ام. من هنوز کامو و کافکا را بیشتر از هرکس دیگری درک می کنم، راسکولنیکوف را کاملا به یاد دارم، و دوست دارم از هولدن و لنی حرف بزنیم و دسته جمعی کتاب بخوانیم. من به یاد ندارم که در شهید بهشتی از بیکاری به استیصال رسیده باشم.(استیصال یعنی درمانده و بیچاره شدن) نهایتا ساکت در گوشه ای تنها با خود می نشستم تا زمان جلو رود و هیچ مشکلی نبود. اما باز هم هنوز امیرکبیر را دوست دارم نه تنها به خاطر اینکه برخی از دوستان شهید بهشتی ام اینجا هستند و نه به خاطر اینکه فکر می کنم از این هم بدتر می توانست باشد. اینجا دنیای دیگری است با انسان های دیگر، بیشتر به آنها نگاه می کنم و گوش می دهم. بیشتر اوقات مانند یک عامل هوشمند که پردازش زبان طبیعی می داند و با یک زبان منطقی پیاده سازی شده است، پاسخ می دهم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که فکرهایم را بیان کنم و درمورد فیلم ها و کتاب های مورد علاقه ام صحبت کنم.

“I tried to empty my face of all expression that might quite simply, perhaps even beautifully, reveal how I felt about the arriving person."

هنوز نمی دانم احساس جدا بودن آزارم می دهد یا ارضا ام می کند.(ارضا معادل عربی خشنود است) البته این احساس جدا بودن کلی است و تنها مربوط به امیرکبیر نمی شود. جدا بودنی که آن را تنها در بین برخی از دوستانم احساس نمی کردم ولی خارج از جمع آنها این جدایی و تفاوت را خیلی احساس می کنم. دوستانی که الان یا درگیر سرکار رفتن و درس هستند یا باید تافل امتحان دهند و یا باید در آی الس 8 نمره از 9 بگیرند. هرچه باشد در امیر کبیر آدم یاد می گیرد که انسان ها آنتالوژی خیلی بزرگی دارند با دسته ها و زیر شاخه های متفاوت، که روابط گوناگونی بین آنها قابل تعریف است.

امیرکبیر را دوست دارم، نه به خاطر این که الان که مشغول نوشتن هستم کاملا حالم خوب است و احساس افسردگی ندارم. در اینجا یاد گرفتم به باید به انسان ها فرصت داد تا خود را معرفی کنند. باید خوبی های آنها را باور کرد و به خاطر تفاوت های آشکاری که وجود دارد نباید کسی را انکار کرد.

سال بعد، همین موقع من باید دفاع کرده باشم، و همه اینها تمام می شود. احتمالا منتظر نتیجه اپلای کردن هایم هستم، شاید هم نتیجه را گرفته باشم و شاید هم تازه شروع به اپلای کردن کرده باشم. البته بدترین حالت هم وجود دارد و آن اینکه پروژه ام هنوز تمام نشده باشد.

Saturday, October 21, 2006

بعد از یه ماه تاخیر من امشب دارم با گزارش سمینارم می رقصم. (یه موسیقی فوق العاده ام داره پخش می شه). فقط درام باهاش می رقصم، قول می دهم جلو تر نریم. من اگه سی روز قبل می رقصیدیم به جای 30 مهر، 30 شهریور ازش جدا می شدم. البته بازهم قول می دهم که ما این 30 روزهم از جدا بودیم. خوب اگه قرار بود باهام باشیم که من الان 30 روز تاخیر نمی خوردم.

تازه به افتخار رقص امشب تصمیم دارم فردا صبح کلاس نرم، واقعا شبکه های بی سیم و سیار بهترین درسی بود که می تونستم این ترم بگیرم، یا ما نمی ریم یا استاد نمیاد و یا هر دو.

Go ahead, be gone with it

بدبختی بزرگش اینه من بلد نیستم برقصم، و خیلی خوابم میاد و تا حالا اینقدر یه چیزیو دودر نکردم. این که پیش فرض دودر کردنه هم دلیل نمی شه که ما فراموش کنیم دودر کردیم.

Tuesday, October 17, 2006

"دلم می خواست می توانستم کاری کنم که حضور من، در گفتار امروزم، و گفتارهایی که، شاید سالیان سال، باید در این جا ایراد کنم، آنچنان ناپیدا بنماید که به چشم نخورد. به جای آنکه من رشته سخن را به دست گیرم، دلم می خواست سخن مرا در بر می گرفت و به آن سوی هر گونه سرآغاز ممکن می برد."

نقطه ناپدید شدن گفتار که فوکو از آن سخن می گوید، مشابه با ویژگی اصلی سیستم های محاسبات فراگیر است. این تکنولوژی باید به سمتی حرکت کند که از دید کاربر ناپدید شود. در این ناپدید شدن قدرت وجود دارد. قدرت، فراگیری و مخفی بودن. شاید پس از ناپدید شدن این تکنولوژی ها، ما به دنبال شان بگردیم و خیلی چیزهای دیگر را پیدا کنیم.

Sunday, October 15, 2006

گاهی هم برای بالا بردن کیفیت زندگی مصرف دارو پیشنهاد می شود.

Thursday, October 12, 2006

مقاله می نویسیم و مهلت ارسال تا 30ام تمدید می شود. فکر می کنیم 30 ام شنبه است و باز مقاله می نویسیم. متوجه می شویم که 30 ام ده روز دیگر است، به خانه می رویم. باد و خاک و باران. طبق معمول تمام خطی های بلوار فردوس دربستی می شوند و مردم به صف می ایستند.

مقاله می نویسیم و به دنیا بی توجهی ایم. آزاده و وحید و من تو آزمایشگاه هستیم. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید این بحث فمینیسم از کجا شروع شد. ولی ما از او خواستیم نظرش را بگوید و او گفت که آنتی فمینیسیم است و به نظرش در تصمیم گیری و منطق مردها خیلی بهتر از زنها هستند و باید جایگاه زن ومرد مشخص باشد. آزاده گفت ژن ایگرگ ناقص است، چون یک پایه از ایکس کمتر دارد. من کلا علاقه ای به تفکیک های جنسی ندارم، و فقط به او گفتم که اگر مردها را از نظر احساس پایین ترند پس چرا تمام موسیقی دان های بزرگ مرد بوده اند، و موسیقی اوج احساس است. او گفت آیا هنر احساس را به وجود می آورد یا احساس هنر را. بعد در مورد ساختار فکر، تعداد سلول های مغز و مسائلی مشابه جمله هایی رد وبدل شد. در نهایت به خاطر کمبود دانش و اینکه هنوز مهلت ارسال تمدید نشده بود، بحث به بعد موکول شد. اما از نحوه بحث کردن آزاده خوشم آمد. در حرف زدن آرامش و پیوستگی خاصی وجود دارد. اما من که فکر نمی کنم در بحث بعد شرکت کنم. این طور بحث ها من مربوط به دهه 70 است و الان 40، 50 سال از آن موقع گذشته است.

در هر حال برایم جالب بود که جلوی ما اینقدر صریح نظرش را گفت.

Tuesday, October 10, 2006

دوباره دارم این جا می نویسم. خیلی وقته که می خواستم باز هم این جا بنویسم. و الان دارم می نویسم. می نویسم تا بگویم هستم. می نویسم که بگویم چه هستم. می نویسم تا بگویم هستی چیست. چیستی چیست. این ها همه اهداف بزرگی برای نوشتن است. می نویسم تا نوشته هدفمند را از بی هدف تشخیص دهم. و شاید هم می نویسم تا به هوس نوشتن پاسخ دهم. می نویسم تا کاری کرده باشم، چون مهم این است که کاری انجام شود.

می نویسم که نوشته ها دو رنگ ندارند. آن هم دو رنگ سیاه و سپید تا برخی به دنبال نوشته های سپید باشند و من سیاه بودن نوشته را نفهمم. نمی فهم که چه را می گویند نوشته امید بخش سپید است، آیا امید سپید است؟ امیدی که حاصل آن انتظاری است که باعث سردگمی و اضطراب می شود. شاید هم حاصل امید تلاش برای رسیدن به هدفی متعالی باشد که چیستی این هدف متعالی یک سئوال نامتناهی است. امید دوم شعاری بیش نیست هنگامی که در زنده گی تنها برای غرق نشدن شنا می کنیم و از کوهنوردی خسته می شویم. من کسی را نمی شناسم هم زمان شنا و کوهنوردی کند.

در هر حال، لیست های زیادی نوشته شده است که انگیزه های وبلاگ نویسی و انواع وبلاگ را توضیح داده. در پایان این لیست ها هم معمولا می نویسند که برداشت خواننده وبلاگ در مورد انگیزه نویسنده تعیین کننده است. پس نویسنده فقط می نویسند تا خواننده بخواند، این همه دلیل تراشی هم لازم نیست. البته این جمله را بیشتر ترجیح می دهم: نویسنده فقط می نویسند تا نوشته باشد.