Thursday, May 26, 2005

انسان هایی که طبق الگوریتم بهینه رشد و تحت نظارت دقیق پدر ومادر، قانون مند بزرگ می شوند و پرورش می یابند، فیلسوف نخواهند شد. آنها که خواب بعد از ظهرشان برای دوبرابر کردن کارایی روزشان است، شب زود می خوابند و صبح زود بیدار می شوند و برای سالم بودن و طول عمر ورزش می کنند و تو هیچ وقت نباید بعد از ظهر و دیر وقت به آنها تلفن کنی.

اکثر افرادی که وجود دارند فرایند های زندگی شان برایشان از قبل تعریف شده و همان ها را اجرا می کنند و خود سعی بر ایجاد فرایند جدید و یا دریافت ورودی های جدید ندارند. این افراد بی دغدغه ترند، از زندگی شان راضی اند و از رسیدن به نتیجه مشخص کارهای شان خوشحال می شوند و در کنار گریه و سوگ واری خانواده بزرگ شان دنیا را ترک می کنند.

ارزش زندگی بشر چیست؟ ارزش زندگی بشر در انجام کارهایی که درست نامیده شده اند، نیست. پیشینان بسیار سعی در تعریف تعاریف کرده اند تا امروزه ما نتیجه بگیریم تعریف کردن ناممکن است و طرز فکر صفر ویکی را به فازی تبدیل کنیم.

Wednesday, May 25, 2005

بلاخره بعد از کلی دانلود موفق شدم "کیم" را نصب کنم اما هنوز نتونستم باهاش کار کنم : ( .

امروز روز دان لود بود و من حدود 300 مگ دان لود کردم. کلاس پرولوگ هم تشکیل نشد، خانم شمس فرد در یونان است و اگر یاهو میل ایشون رو بلاک نمی کرد، اینجانب امروز دانشگاه نمی رفتم و یک همچین رکوردی نمی زدم. خوب مهم این است که الان همه چیز آماده است حتی رایتشون هم کرده ام، فقط باید زحمت بکشی بیای سی دی رو بگیری. از انجام کارهایی که وظیفه ام تلقی شود، متنفرم ولی من بازهم فرض را فهم ناموجود طرف می گذارم و هیچ نمی گویم.

امشب مراسم دویدن ما به علت بارندگی با شکوه تمام اجرا نشد.

وقتی تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم، هدفم تنها نوشتن روزمرگی بود. تا بلکه از تکرار ی نوشتن خسته شوم و هر روزم با روزهای قبل متفاوت باشد. می خواستم تاریخچه خود را برای خود ثبت کنم. اما به هیچ وجه این طور نشد و من فقط مشی سقراط گونه خود را به علت نبود افلاطون کنار گذاشتم.

Monday, May 23, 2005

من گفتم90% درکی از عشق ندارم، تو تعجب کردی.

من فرق عشق را با نیاز نمی فهم مثلا نیاز به ستوده شدن و ستودن، نیاز به مالک بودن. من فرق عشق را با وابستگی نمی فهم، من فرق عشق را با سکس نمی فهم. من ازعشق همیشگی 100% درکی ندارم.


به نظر من بشر لغت عشق را به وجود آورد چون می خواست سر پوش بگذارد روی امیال و خواسته هاش، چون به یک توجیه تاثیر گذار احتیاج داشت، چون می خواست فریب بدهد.چون بعضی وقتی ها زبان قاصر از توصیف حالات درونی اوست. بشر ابهام را به وجود آورد.
ریشه عشق در خواستن است، من الان تنها لغت دیزایر را برای آن مناسب می دانم.

من می گفتم زیباترین اکتیویتی زندگیم مرگه، زیبا ترین کاری که بخواهم انجام دهم مردن است.

می گفت تو واقعا آدم تنبلی هستی، دو روز رفتی سر کار حالا ترجیح می دهی که بمیری.

ولی من از اولش به پایان دادن علاقه داشتم، هر کاری رو با این امید شروع می کردم و ادامه می دادم چون قرار بود یه روز تمام بشوند. ولی بعدش کار دیگری شروع می شد که من آن را شروع کرده بودم.

مرگ هم خاتمه زندگی است که بر من رخ خواهد داد، من تمام می شوم و دیگر منی وجود ندارد. من از تمام شدنم می ترسم. تنها شهرت مرا از تمام شدن نجات خواهد داد، آیا شهرت ابدی است؟

شاید هم مرده بودم، مرگ ذهنی، خلسه، وقتی موسقی پخش بشود و من نشنوم، وقتی اپرا اجرا بشود و من نبینم، وقتی کتابی ورق بخورد و من مجبور به شروع مجدد باشم. اما نه، من نمرده بودم، این فرآیندهای ذهنم بودند که ایجاد اشکال می کردند و مدیریت پردازنده ام خوب نوشته نشده است دائم در تله( ترپ) می افتد، بن بست هم که رفع نشدنی است و آنوقت یک نفر باید مرا ری استارت کند.

Friday, May 20, 2005

Can you buy me someone? Someone like this.

I do wanna pay for it.

Later I’ll ask you to buy me the other one, the one who like that.

I need population of them. And I gonna use them all.

Can you bring me someone else and put it at my door?

من به خودم دهن کجی کردم، خودم به من دهن کجی کرد.

Thursday, May 19, 2005

ناهستی هست، و من به آن هستی بخشیدم.

ناهستی وجود ندارد و من آن را نیست کردم.

ابدیت در حلقه بینهایت گرفتار است و هیچ کس کنترل-برک را نمی فشرد.

امکان و عدم امکان اندیشیدن به ناهستی! همه چیز ممکن است و یا ممکن خواهد شد.

هستان شناسی، هستی به مثابه هستی.

عقیده حالتی بین حقیقت و خطا : ؟ (حقیقت را تعریف نکرده است)

اما به نظر اینجانب دگرگونی مشابه دگردیسیت: ) حتی به دو لغت هم نیازی نبوده، همواره فقط پوسته و ظاهر است که دگرگون می شود هسته هر چه قدر هم که کوچک شود باز بی تغییر و مبنایی است. و همواره آپر لول آنتالوژی و لو ر لول آنتالوژی وجود دارد و دنیاهای لایه ای با انسانهای عمود بر آن.

و من با لغات بازی نمی کنم، این لغاتند که مرا بازی می دهند، لغاتی که بشر خلق شان کرده است، لغاتی که ابزارند، ابزاری با کاربردهای متفاوت. لغاتی برای بازنمایی دانش، لغاتی برای انتقال مفاهیم. لغاتی برای بیان لغات، مصادیق، مفاهیم و دیگر مخلوقات بشر.


تمامی ساعات های زندگی ام یا ساعتی جلو رفته اند و یا ساعتی عقب مانده ماند.

باد تنها درختان را به حرکت وا می دارد، درختانی که ریشه دوانده اند.

ومن تلفن نمی زنم، مترو به پایان نخواهد رسید و موبایلی در آب خواهد افتاد.

Wednesday, May 18, 2005

مثل پوست کندن تخم مرغ آب پز....

و او دیگر تنها نخواهد رقصید.

و او تنها نمی رقصد.

Ocean's Twelve :) win the challenge. The music is great.

I think I'd rather Ocean's eleven, their mission is great. I really enjoy it and I saw it thousands of time: D

Monday, May 16, 2005

انسان می تواند تنش های فلسفی خود را به طور چشمگیری کاهش دهد،

نمی دونم من برای بار دوم که جواب دادم احساس کردم تا حدی هم درجه هوشمندی سنجیده می شود. یکی از فایده های این تست ها حداقل اینه که آدم بعضی وقت ها می فهمد که چقدر شعار می دهد، یا چه قدر باورهاش سطحی هستند، چقدر آویزان نظرات دیگرانه بدون اینکه از تناقض ان با فکر و فرهنگ خودش مطلع باشد.

امروز به انکار کردن فکر می کردم، به انکار کردن خود، منظورم انکار کردن یه سری امیال خاص نیست، انکار کردن ماهیت خود، انکاردن فردیت، وجود،...آدم ها گاهی خودشون را برای خود نیز انکار می کنند.

و به دلایل انکار کردن هم فکر کردم. و به خیلی چیزهای دیگر.(الان نمی خواهم بیشتر راجع بهش بنویسم)

من الان کلی خوش حالم، هیچ جایی رو هم برای ابراز خوش حالی پیدا نکردم به جز اینجا،
کلی هم با مدل ریپلایش حال کردم.

بالاخره بعد از مدت ها یه چیز تو این دو نیا ما را برانگیخت، یه مشت نوشته، یه وبلاگ ناشانس، یه شخص نامعلوم، تا به حال اینقدر دلم نخواسته بود که یکیو بشناسم و بدون چی کارس، کجاس،...

وقتی یه چیز اینقدر بی نام و نشون باشه هر کسی می تونه ادعای مالکیتشو بکنه.

Wednesday, May 11, 2005

وقتی تو این قدر یواش حرف بزنی، من نمی تونم فاصله رو حفظ کنم، اون وقت هی باید به هت نزدیک و نزدیک تر بشم،
بعد تو خودتو کشیدی عقب.



Tuesday, May 10, 2005

من که نویسنده نیستم.

خیلی سعی کردم ولی تو می خوای جلب توجه کنی، شایدم جلب ترحم، شایدم ... در هر حال می خوای یه چیزیو جلب کنی.

"بالاخره یه جوری با هم به تفاهم می رسیم"

علی کوچولی تپل هم که دیگه نمیاد تا هی اول بشه.

چیه؟

چرا بشر یه چیزی رو به وجود می آره که نمی شه جلوی نیاز به اون رو گرفت.

"این چه ژاکتیه که پوشیدی!!"

آره، فقط نویسنده هان که اگه ننویسن دچار اختلالات تنفسی می شن.

من که ترن آنم ، لانگ هیر نیس، با قیافه های سبزه هم حال نمی کنم.(به جز)

به خاطر خشنودیه طرف حاضر هر کاری بکنه. حالا که طرفی وجود ندارد احتیاج به انجام کاری هم نی.

"خیلی تند می دویی" کجاش تند بود؟

تو که می دونی من هر وقت بخواهم باید بخورم، اونوقت می گی تموم شده و الان داروخونه بستس.

"این وقت شب براچی آنی، اونم با این استتوس های چت بر انگیز" !

دو تا گربه وسط خیابان، با هم اصطلاحا سر شاخ بودن و پشتشوش گوژ در آورده بود و موهاشون سیخ شده بود،

صداهای خشنی هم ایجاد می کردن، اما اصلا قصد جنگ و دعوا نداشتن.

نه، شام نمی خورم.

علی کوچولوی تپل هم که دیگه نیومد تا هی اول بشه.

"خالی بندی یکی از درس های اصلی مهندسی نرم افزاره که من توش 20 گرفتم"

پرولوگو کی بخونم؟

به خاطر خشنودیه طرف حاضر هر کاری بکنه. حالا که طرفی وجود ندارد احتیاج به انجام کاری هم نی.

فهم و درک و شعور و فکر هم فقط به درد فک زدن و قلم فرسایی می خوره، اون چیزی که همیشه ارزش داشته و داره پوله اونم در حجم انبوه.

من هم یه تیلور داشتم. من هم یه تیلور دارم، مای تیلور همیشه با منه.

Thursday, May 05, 2005

افرادی را می ستاییم به خاطر آنچه که هستند. به خاطر آنچه که ما می خواهیم باشند. به خاطر کارهایی کرده اند. به خاطر تصویری که در ذهن خود از آنها ساخته ایم. تصاویری که پرده واقعیتند.
افرادی می ستاینندمان به خاطر ...

یه چیزی درست می شه به اسم یاهو مسنجر، با یه عالمه آدم که از همه جای دنیا تو چت روماش وجود دارند.یه عالم آدم که می خوان اطلاعاتشون را در زمینه مورد تخصص یا علاقه شان به دیگران منتقل کنن و یا از دیگران بدست بیارند، یه عالمه آدم تنها که می خوان با افراد دیگه آشنا بشن و یا کلی ترش با فرهنگ های مختلف ، یه عالمه آدمی که می خوان به یه تصویر اعتماد کنن و حرافاشون را براش بزن، ، آدمهایی که ترجیح میدن حرافاشون یه دور دور دنیا بچرخد ولی تو فضایی که اونا می شنونش ول نشه، آدمهایی که دوست دارن همزمان با چند نفر مختلف راجع به چندین مطلب مختلف حرف بزنن، آدمهایی که دوست دارن وقت بگذرونند، ...(بعضی ها مثل خانم پسر خاله ما دنبال یه شوهر ... می گردن.)

That’s the undeniable fact; Human being needs to communicate anyway, anyhow, anywhere. It’s quit like eating or breathing to him.

باز هم یاد آقای ملکیان افتادم که با تاسف می گفت "دوره ما چت روم ها خیلی خوب بود، الان شده جای یه مشت بچه قرتی" بعد چند تا از آی.دی. های این بچه قرطی ها را نام می برد.

بعضی وقت ها اینقدر اهمیتش ذهنم رو پر می کنه که خودش رو فراموش می کنم.

بیهوده گویی، بی هوده گویی، بیهودهگویی،

به هر شکل دیگری هم که باشد، بیهوده گویی ست. بیهودگی ست.

Wednesday, May 04, 2005

"کارپه دایم، دم را غنیمت بشمار"

و من می گویم قدر موقعیت را بدان، قدر موقعیتت را بدان.

همواره افراد با شرایط بدتری وجود دارند، هموراه افراد بدبخت تری وجود دارند، چه طور می توانم به خاطر موضوعات کوچک بزرگی که برای خود خلق کرده ام و وجود دارند و اصولی که شاید به غلط برای خود تعریف کرده ام، اینقدر خود را آزار دهم، اینقدر ناراضی باشم. شاید سر نخ ناراحتی اصلی را گم کرده ام. اگر مشکلات افرادی را داشتم که از ساده ترین و دسترس پذیر ترین امکانات زندگی که من به سادگی آنها را در اختیار دارم و حتی فکر نبود آن را نیز نمی کنم، برخوردار بودم، باز هم با این مشکلات کنونیم خود را عذاب می دادم. ویا برایم ایجاد می شد.

زندگی انسان های زیادی را دیده ام، در کتاب، در فیلم، در برنامه های مستند، در مدرسه، در اجتماع، خوشبختانه زندگی برخی از آنها را فراتراز کتاب و تصویر در واقعیت دیده ام، از نزدیک دیده ام، انسانهایی که کودک خردسال خود را گرسنه می خوابانند، انسان هایی که در بند اقتدار پدر از کوچک ترین اختیارات و آزادی ها خود محرومند، دخترانی که مردانگی پدر آنها را ایجاد کرده، فرمان می برند وبزرگ می شوند تا ازدواج کنند، بچه دار شوند و سرخوردگی ها و عقده های خود را روی کودک بی گناه خود خالی می کنند و پسرانی که به خاطر امتیاز پسر بودنشان مورد توجه ویژه قرار می گرفتند، بزرگ می شوند و اقتدار را می آموزند و تا به سن کافی برسند، سر کار می روند تا کمک خرج خانواده باشند. در بین این افراد، انسان های شاد ی را دیده ام که در نگاه اول به نظرم موجودات بی خیال و الکی خوشی رسیده اند، و بعد آنها را به خاطر شاد بودنشان تسحین کرده ام. شادی که زنده بودن از آن سرچشمه می گیرد. شادی که از امید به زندگی سرچشمه می گرند. بارها از خود پرسیده ام که آیا آنها واقعند خوشبختند؟ این افراد خود را حفظ کرده اند، روحیه خود را حفظ کرده اند و اجازه نداده اند سختی های زندگی منیت شان را خراب کند و یا ازشان بگیرد. این افراد به عنوان یک موجویت مستقل خوشبتند، ارتباط آنها با جامعه است که خوشبختی آنها را کم رنگ می کند.

البته آشنایی با بدبختی دیگران باعث خوشبختی نمی شود...

Monday, May 02, 2005

شنبه شبه و این اولین باریه که عکس یه هنرمند شناخته شده ایرانی رو دیسکتاپم گذاشتم.

چقدر همه چیز به هم پیش می آید، به آیدا تلفن می کنی و می گه می خوان فیلم 10 عباس کیارستمی رو ببینن، بعد آن لاین می شی و تصادفا از روی آفی که برات اومده می ری سایت بی بی سی و لینک های کنار صفحه توجهت رو جلب می کنن، یه مصاحبه از عباس کیارستمی، یاد طعم گیلاس می افتی، چقدر اون فیلم برات بزرگ بود و چقدر در اون فیلم غرق شدی، مصاحبه رو می خوانی.


"
برای من تعريف سينما محدود می شود به فيلم خوب و فيلم بد. فيلم بد، فيلمی است که باور پذير نيست. و فيلم خوب فيلمی است که باور پذير باشد. باور پذير نه به اين معنی که حتما بايد سبک و سياق رئال را در نظر بگيريم. در سينما فلينی را باور می کرديم با اينکه در سبک رئال کار نمی کرد و در ادبيات آثار مارکز باور پذيرند با اينکه بسياری از آنها کاملا سوررئال اند. شرط اول اين است که تماشاگر بايد آن چيزی که ما به او ارائه می دهيم را باور کند. "

دیشب با این جملات موافق بودم ولی به نظرم باور پذیری خیلی لغت کلی ای بود و نتیجه خیلی ویژگی های دیگه. چه چیزهایی فیلم رو باور پذیر می کنه؟ امشب فیلم 10 رو دیدم، معنای باور پذیری رو فهمیدم، شاید تا به حال با این همه واقعیت یکجا روبرو نشده بودم. تا به حال زن ایرانی ای رو ندیده بودم که به خاطر استفاده از حقی که هست بودن (جزئی از هستی بودن)به او داده اینقدر مبارزه کند و در مقابل مردی که خود را مالک اومی داند، کوتاه نیاد، حتی بی مهری پسرش رو که خیلی چیزها رو درک نمی کند، بپذیرد. تا به حال یه روسپی فیلسوف ندیده بودم که با دلیل شغلش رو انتخاب کرده باشد و وضع فعلی خودش رو به خاطر عدم وابستگی به هر چیزی بهتر از خیلی های دیگر می داند، روسپی که معامله می کند و می گه همه زن و شوهرها تو زندگیشون مشغول داد وستدند.


"
من هيچ گاه با سانسور کنار نيامده ام بلکه هميشه از روی آن پريده ام. من هيچ کاری را که برخلاف ميل و باورم باشد انجام ندادم و نخواهم داد. "

با اینکه برای میل به رفتنم می توانم کلی دلیل ارائه بدهم، احساس تهی بودن می کنم احساس کوچک بودن می کنم، وقتی افرادی مثل کیارستمی یا شاملو رو می بینم که ترجیح می دهند در کشورشون باشن، در کشورشون زنگی و کار کنند. شاید دلیل اصلیش میل به فرار باشه یا ترس از مقاومت و یا ترس از شکست. همیشه بهانه تراشی می کنیم. شاید اگر من هم کاری برای انجام دادن داشتم یا مشغول انجام کاری برای کشورم بودم، شاید اگر من انسان هدفمندی بودم، ترجیح می دادم که بمانم.