Monday, November 27, 2006

"از همین باید پرهیز کرد، نباید جایی که هیچ چیز نیست چیز عجیبی دید."

Friday, November 24, 2006

Veg out

Let’s play a game of tricks

Deceiving open the doors of winning

In this game you should do most of the cheating, if not all of it.

Look at the pictures and remind the past

This game will freak you out

“Options change, Chances fail”

Better to shut your eyes when you can not see the truth of the matter

Monday, November 20, 2006

Why should be suffer in silence?

یک دلیل اش به تصویر کشیدن واقعیت توسط برخی کارگردان هاست. دلیل اش به یاد آوردن واقعیتی است که از تصویر صد برابر واقعی تر است. دلیل اش یک روز تماشای کانال بی بی سی است، که صرف نظر از شهادت و هلاکت، آمار کشته شده گان و خرابی های جنگ لبنان و اسرائیل را می دهد. یک روز منتظر می شوی، تا لغت آتش بست و صلح رابشنوی، ولی مثل این که امسال هیچ کس نمی خواهد کاندید جایزه صلح نوبل شود، طمع گروه دیگر هم که پایانی ندارد و برخی دوست دارند منظره های زیباتر به وجود آورند. اگر از مناطقی که جنگ هم زمان با زمان در آن ها جریان دارد بگذریم، لبنان و اسرائیل نزدیک ترین نمونه به زمان حال است که به یاد می آورم.

بعضی وقت ها، بعضی ها نباید کاری را که خیلی خوب انجام می دهند، انجام دهند. این جمله را از من به عنوان یک گزاره بپذیرید. یک گزاره دیگر، هیچ کس نباید نارنجک کسی را که به خاطر انسانیت در حال مرگ است، خنثی کند و این محصول بی خطر شده را در دست قاتل قرار دهد.


پی نوشت: هر وقت که برای "کمک به فقر و ایدز" به آفریقا رفتم، یک سری دوره آموزشی سیار هم برای آفریقایی خواهم گذاشت و به آنها یاد می دهم که خون آن ها هم مانند باقی انسان قرمز رنگ است.

Friday, November 17, 2006

شاید بهتر باشد که همه چیز با یک لبخند تو مترو شروع شود. طرف هم خوشگل است و بعد از این که به ما لبخند با یکی دیگر نمی رود. رفتن طرف با یکی دیگر هم اصلا به شانس ما بستگی ندارد. خوب اگر با یکی دیگر برود که ما هم باید تو یک روز برفی یا شاید هم بارانی بعد از این که در حال آواز خواندن لباس های مان در آوردیم از بالای یک صخره یا شاید هم تپه، شیرجه بزنیم تو آب آزادی که آن پایین قرار دارد.

شاید هم شانس فقط یک لغت است که انگلیسی ها آن را ساخته اند. البته انگلیسی های مقیم مونت کارلو و لاس وگاس. (البته اگر دقیق باشیم "چنس" را انگلیسی ها و شانس را فرانسوی ها ساخته اند. ریشه لاتین اش فکر می کنم شبیه لغت "ف ُُرچون" است) حالا فرض که همه قبول کردند شانس فقط یک لغت است که انگلیسی ها آن را ساخته اند، در مورد مفهوم شانس چه می خواهید بگوید؟ و یا بهتر است بپرسیم لغت بخت و طالع و چیزهای مشابه هم فقط لغاتی هستند که از روی معادل انگلیسی شان ساخته شده اند!!

گاهی فکر می کنم چرا شانس را با تقدیری که فردوسی در شاهنامه سعی دارد باور به آن را القا کند، یکی نگرفته اند. دو لغت و دو مفهوم ایجاد کرده اند که یکی با شماره نوشته شده روی تاس رقم می خورد و دیگری می تواند صرفا توجیهی باشد بر هر آن چه که رقم می خورد.

علم احتمال در ریاضیات مطرح است، من ترجیح می دهم احتمال را زیر شاخه فیزیک می گرفتند. حدس بزنید چرا؟

به قول انگلیسی ها "وات ا ِ ور"، همه چیز را با یک لبخند در مترو شروع خواهیم کرد به شرطی که این مترو در جایی باشد که دیوار زندان های آن سپیدند و زندانی ها لباس های یک دست خاکستری می پوشند.

Thursday, November 16, 2006

صمیمی ترین دوستش، به خاطر برادرش با او دوستی می کرد.
 پ.ن. این کوتاه ترین داستانی که من تا به حال نوشته ام.

Wednesday, November 15, 2006

امشب من از ساعت 8 شب دارم ادعا می کنم که می روم بخوابم، ولی هنوز که بیدارم.

امشب من بعد از مدت ها با چند تا دوست قدیمی و خوب چت کردم. اینم از مزایای "اویلبل " بودن حالا باز هی "اینویز" "ساین این" کنید.

آیا من 24 ام و 30 آذر خوشحال خواهم بود؟

خوشحال شدن مان را هم باید در صفحات تقویم جست و جو کنیم. تازه آن هم خوشحال شدن احتمالی.

Tuesday, November 14, 2006

اون جا رو لاک یک لاک پشت بزرگ قرار داشت که خیلی وقت بود وسط اقیانوس خوابش برده بود و احتمالا تو خواب از گشنه گی مرده بود.

اون جا هر خانواده فقط دو اسم داشت، یکی اسم دخترانه و یکی هم اسم پسرانه و همین. مردم اونجا جنسیت را خیلی خوب درک بودند و خوب برای خانواده هم ارزش و احترام خاصی قائل بودند.

یه نفر بود که هیچ اسمی نداشت، هیچ خانواده ای هم نداشت، برای همین مردم اونجا اون را بیل صداش می کردند. آخه هیچ کس دیگه اون دور و بر نبود که اسمش بیل باشه. اما هر وقت آن را با اسم بیل صدا می کردند، اون می گفت که من بیل نیستم. اون می گفت بیل یه نفر دیگس که شما ها اسمش رو از قبل بلد بودین و حالا معلوم نیست چه بلایی سرش آمده. چون مردم اونجا هیچ وقت نتونستنه بودند اسم جدید به کار برند، مجبور بودند حرف های بیل را قبول کردند. اما برای اینکه ثابت کنند هیچ بلایی سر بیل اولیه نیامده، همه تصمیم گرفتند تا بیل اولیه را پیدا کنند. همه دنبال بیل اولیه می گشتند و هیچ کس نمی دانست که چند سال بعد چه پیش می آید.

بیل اولیه پیدا نمی شد که نمی شد. تا اینکه ناشناس بیل نام، گم شد و بازهم دیگر کسی وجود نداشت که اسمش بیل باشد.


Monday, November 13, 2006

این مهره ی مار را کجا می فروشند، من هم می خواهم داشته باشم اش.

Sunday, November 12, 2006

“Viens près que je t'embrasse

et le ciel est noir”

من امشب برای اولین بار گودافتادگی دور چشم هایم را دیدم، حداقل الان کسی نمی گوید شبیه ژاپنی ها هستم. مدار قرمز چشم راستم پیوسته گی خود را از دست داده، می خواهد کل کره چشمم را تصرف کند. مادرم دو شب است که دیگر لاغر شدنم را مورد سوال قرار نمی دهد و به جای آن می گوید ابرو هایم شبیه ریش ملا ها شده.

من امروز بعد از کلاس پرولوگ احساس خوبی داشتم، اولین بار بود که پرولوگ را بدون آویزان شدن به منطق می گفتم و در واقع شاید اولین بار که پرولوگ می گفتم. بچه های کلاس هنوز منطق نخوانده بودند و من فکر می کنم این بار پرولوگ را قابل درک تر گفتم.

امشب اولین دفاع دانشجویان امنیت ایران برگزار شد (برگزار را با کدام ز می نویسند؟(چه اهمیتی دارد)). ای کاش حداقل موضوعش امنیتی (تر) بود. به قول یکی از بچه های نرم افزار فقط مفهوم رل را با "یو ام ال" مدل کرده بود و سه تا مقاله "آی تری پلی" داشت(فقط به جنبه اغراق توجه دارد). من نمی فهم "آی تری پلی" چه طور مقاله ها را می پذیرد، فکر کنم اگر مشکل انگلیسی نداشته باشد و اصول نگارش رعایت شد و نحوه بیان پیچیده و غیر قابل فهم باشد، کافی است. البته به قول استاد "ترانزاکشن" های "آی تری پلی" همه شان معتبر نیستند ولی اصولا اینقدر ریز بررسی نمی شود.

“C'est bon aujourd'hui d'être en vie

sur la même terre que toi

et j'ai vidé mon compte

et les nuages passent”

Friday, November 10, 2006

اگر من دانشجوی فلسفه بودم، پروژه ام را در مورد پیدا کردن نگاشت بین فلسفه هایی که تا کنون مطرح شدند، تعریف می کردند. ایده این موضوع را از انتالوژی مپینگ برداشت نکردم. (حداقل به طور خود آگاه) البته احتمالا باید تا حالا در این مورد خیلی کار شده باشد. (من هنوز سرچ نکردم که ببینم کار شده نه)

اما اینکه چرا دلم خواست روی این موضوع کار کنم: داشتم به این فکر می کردم که آیا بشر امروز همان مشکلات روانی ای را که بشر دوره فروید و قبل از آن داشتند، دارد؟ خوب شاید بدیهی باشه که جواب بدهیم نه، چون دنیا و زندگی،مردم و مشکلات آنها و خیلی چیزهای دیگر فرق کرد است. اما ممکن است پاسخ این سوال بله باشد، اگر ریشه مشکلات روانی یکسان باشد.

به عنوان مثال، امروز بعضی انسان ها جاهای مختلف بدنشان را با تیغ می بردند تا خون ببینند، بیشتر دست و پا، البته بسته به شدت مشکل روحی شان ممکن است جاهای دیگری را ببرند، آن برنامه ای که این افراد را نشان می داد می گفت یکی از ریشه های این برخورد این که در کودکی به افرادی که خودشان را می بریدند، تجاوز شده بوده. تا آن جایی من خواندم یادم نمی آید که بیمارهای فریود یک همچین کاری می کردند. در حالی که تجاوز به کودکان مساله جدیدی نیست.

و یا مشکل خود شناسی، خودش ریشه است که از قبل تا حالا بوده و طرق مختلف خودش را نشان می دهد. خیلی ها خودشان را نمی شناسند، خیلی ها سعی می کنند خودشان را بشناسند، و خیلی ها از این که خودشان را بشناسند می ترسند. خیلی ها بعد از این که خودشان را شناختند می فهمند با آن کسی که تا به حال فکر می کردند هستند ویا می خواستند باشند چقدر فاصله دارند. و این موقع است که فرایند پیچیده خودشناسی هم خودش می تواند یک سری مشکل روانی ایجاد کند. شایدهمه باید مثل فریود هر شب خودشان روانکاوی کنند. البته به نظرم مساله خوشناسی برای افرادی که دیر به فکر خودشان می افتند سخت تر باشد. احساس می کنم خیلی از آدم ها هستند که بدون اطلاع خودشان، تعریف شده اند. نمی خواهم بگویم که لزوما وجود آنها فقط نتیجه تربیت بسته خانوادگی و اجتماعی است که در آن شکل گرفته اند. بلکه این افراد ممکن است ورودی های خارجی دیگری هم داشته بودند، ولی به همه آنها بی توجه بودند، و هیچ وقت فکر نکردند که رفتاری که در شرایط خاص انجام می دهند، حاصل چه تاریخچه ذهنی است و تصمیم گیری های شان منتج از کدام روابطی است که فکرشان را می سازد.

خوب، و این که این افکار در زمینه روانشناسی چگونه به نگاشت بین فلسفه ها انجامید: من به خود ِِ هر فرد فکر می کردم که ذهنم به هستی منحرف شد.(چون خود هر فرد بیانگر هستِ اوست.) و این که در جایی خوانده بودم ریشه ایجاد فلسفه حیرت است. پس حداقل همیشه ایجاد فلسفه یک دلیل مشترک داشته است، فلسفه زمانی ایجاد می شود که بشر شروع به سوال پرسیدن می کند، و بعد سعی می کند به سوال های مطرح شده پاسخ دهد پس دنبال جواب می گردد. ریشه این سوال ها در خیلی موارد یکسان است. به نظرم اگر درخت سوال ها را رسم کنیم به یک ریشه مشترک می رسیم. پس تفاوت فلسفه های مختلف، اصولا در پاسخ این سوال هاست که قاعدتا باید با هم متفاوت باشند. چون دو نفر نمی توانند یک مساله را یک جور ببیند و یک جور حل کنند مگر آنکه یک نفر باشند و یا یک نفر به هر ترتیب از نفر دیگر تقلید کند. احتمالا می توان برای این جواب ها نیز یک درخت ترسیم که تمام شاخه هایش به یک ریشه منتهی شوند.(خیلی طولانی شد، نوشته را می گویم و تقریبا خیلی گسسته )

خوب به نظرم برای اثبات نتیجه های گیری های فوق ابتدا بررسی شود که می توان بین فلسفه های مختلف نگاشت برقرار کرد یا خیر. (خیلی زود آخرش را تمام کردم)

Thursday, November 09, 2006

مریضی من اینه که می توانم یک ساعت، آرنجم را روی میز بگذارم و سرم را تو دست هام نگه دارم و بعد، نگاه کردن تصویری که خلق کردم را احساس کنم و اجازه بدهم این مجسمه همین طوری بدون حرکت باقی بماند تا بشه از تمام جهات و زوایا به آن نگاه کرد.

It was a powerful drug, a painkiller, but it really was a bitter pill to swallow.

لطفا قبل این که از من چیزی بخواهین، مثلا بخواهین که کاری بکنم، جایی بیام، چیزی بخورم و خیلی چیزهای دیگر، یک نگاه بهم بکنین و بعد ببنین که این چیزی که از من می خواهین به کجام می آید. اگر جایی را پیدا کردین خوب آن وقت می توانید خواسته تون را بیان کنید.

تورو رو روروم، تورو رو روروم، دادادام دام. دودو دو روم، دودو دو روم، ربابام بام، ..........(این اصوات چرا باید فیلتر شوند؟)

مزیت غیر امنیتی داشتن یک "پسورد": خیلی زود پسورد هایی را که فراموش کرده اید به یاد می آوردید.

داری با خودت فکر می کنی که: پیاده روی با قدم های سنگین و آرام و فارغ از همه جا، یا پیاده روی با قدم های تند و سبک و بی توجه از هرجا. یک دفعه می بینی که تو تاکسی نشستی و دو تا اسکناس صد تومانی تو مشت دستت مچاله شده و دلت می خواهد از این به بعد با آروم ترین سرعت ممکن حرف بزنی به طوری که به جای این که بعد از هر جمله مکث کنی بعد از این که هر کلمه را تا آخرین حرفش به طور کامل تلفظ کردی، مکث کنی و رادیو داره یه تبلیغ احمقانه شامپو را یک در میان پخش می کنه و بی خیال هم نمی شه.

ادورتایزرها همان قدر که می توانند محصولات بشری را تبلیغ کنند، بشر را هم تبلیغ می کنند. البته تو ایران فقط موقع انتخابات ِ که بشری را تبلیغ می کنند. بعضی از این ادورتایزرها که فرهنگ لغات را بهتر حفظ کردند، واژه های بزرگ تری را تبلیغ می کنند، مثل آزادی (از هر نوعش)، صلح، خوشبختی، قبول سرپستی کودکان ناخواسته ای که هر روز به جمعیت شان اضافه می شود و هیچ وقت تمام نمی شوند، مبارزه با گرسنگی- فقر- بیماری-( مخصوصا در آفریقا)، انتخاب سیاه های خوشگل که تو کلیپ های آمریکایی "ب ِ لی" برقصند، دادن "گریین لایت" به محله های "ر ِد لایت"، جنگیدن و حفظ و غرور ملی، و کلی چیزهای دیگر مثل نسبی بودن همه چیز. خیلی ها هم هر چیزی را که خودش فکر می کند(عقیده شان) تبلیغ می کنند تا باقی هم مثل او فکر کنند. اما هیچ کس بشریت را تبلیغ نمی کنه به جز زندگی و مرگ.

Monday, November 06, 2006

Sometimes the only things we can do to cover the pain is put our hands on our stomach AND (bring our knees together very firmly OR straighten our legs very softly). We are at a standstill on the hard chair, pretend to listen unheard words, keep looking at faces to show our mental presence. Vague sounds start forming in our head, the pain try to talk to us, but we don’t still let it leave, we make it stay under our tiny extended fingers.

Sunday, November 05, 2006

سگ همسایه گاه به گاه پارس می کند و پشه های من را می ترساند. پشه های من از ترس سگ همسایه، بدون پشه کش، می میرند. من در قبرستان پشه هایم شاهد فرسایش شان هستم.

Friday, November 03, 2006

“Fantasy is the whole cake”

Whole cake is imaginary.

So we can deduce reality is a having no cake at all, It is an empty cake pan.

Or

It is just a peace of cake so that takes the cake.

Wednesday, November 01, 2006

They fade away their face under red lipstick and the shadows of their eyelashes color their eyelid charcoal.

I have just sat here wearing somebody else’s color changeable ring. I can not even trust ring color.

May be all we need is sit back and relax (just like when you install windows), listening to country music, eating fancy junk food (even fancy is not proper word for junk food) and wait till an arriving consequences come.

دکتر خورسندی هرکاری که نکرد، اما حداقل باعث شد تا ما توانایی هامون در مطالعه فوق گسترده را خوب بشناسیم والبته با اون امتحان مزخرفی که از ما گرفت به ما یاد داد که دلیلی ندارد آدم همیشه از توانایی هاش استفاده کند. حالا هم که معلوم نیست کجاست و چرا نمره های ما را نمی دهد. ممکنه بخواهد اسمشو در لیست متاخرین در نمره دادن ثبت کند.

دکتر دهقان با اصرار خاصی بیکُن* را بِ یکِن تلفظ می کند.

دکتر صادقیان از این که نتوستنه سر تحویل پروژه ما را از محبت خودش بهره مند کنه کلی ناراحته و فکر می کنه الان کلی به ما نمره اضافه داده در حالی که اگر تحویل حضوری می گرفت می توانست کلی نمره کم کنه.

و من امروز شنیدم که تاخیر سمینار به ازای هر روز یه دهم نمره کم می شه و به عباراتی بچه های گروه امنیت الان تقریبا هر کدومشون سه نمره از شون کسر شده : ((

*beacon