Sunday, December 31, 2006

یک منگنه جلوم بود و یک کتاب.

منگنه چند برگ کاغذ را به هم کیپ کرده بود. کاغذ ها یک سری پارگراف را خودشان نگه داشته بودند. پارگراف ها سر و ته جملات را مرز بندی کرده بودند. جمله ها روی کلمه ها سوار بودند. کاغذ ها نمی گذاشتند کلمه ها بریزند. برخی خطوط چند صفحه اول صورتی شده بودند، باقی صفحات دست نخورده باقی مانده بود و مثل هر کار نیمه تمام دیگر منتظر پایان بودند.

و اما در مورد کتاب، دیشب چون فکر می کردم حالا حالا خوابم نمی برد، تصمیم گرفتم به جای تلاش برای خوابیدن، کتاب بخوانم. اول فقط به عکس روی جلدش نگاه کردم و بعد صفحه اول رو خواندم. بعد متوجه شدم که خوابم می آید و دلم نمی خواهد چرد آلود کتاب بخوانم.

هیولا ،اثر پل استر، ترجمه خجسته کیهان، نشر افق.

برای معرفی بیشتر چند خط از کتاب در مورد ساچز را می نویسم (البته احتمالا این چند خط کمکی به معرفی شدن کتاب نمی کند ):

"او پر حرف و غالبا در صحبت کردن شلخته بود، با این حال نوشته اش از نظر دقت و صرفه جویی در واژه ها شاخص بود، انگار برای یافتن فرازها چنان که باید باشند واقعا استعداد داشت. این که او می نوشت گاه برایم مانند یک پازل معماگونه بود "

Friday, December 29, 2006

من هم کاملا نگران غذا خوردن خاپول بوگندو هستم که تو خیابان ها پرسه می زند و در سرما خودش را یک گوشه ای غلنبه می کند و می دانم که تقصیر او نیست.

اما با توجه به اینکه با احتمال بالایی اجازه ندارم خاپول را از گوشه و کنار خیابان به خانه آورم، تصمیم گرفتم خاپول را بخرم.

خاپول یک گربه سپید قهوه ای و تپل است که می خواهد نفس بکشد، حرکت کند و از هیچ چیزی هم نترسد.

Thursday, December 28, 2006

Anastacia- I do

“Who are they anyway

With their sticks and stones

Don't they know that we know?

There's a chill within their bones

They blame and they mame

Make us feel so cold inside

But they cannot take us there cause we will fight

I think the world's gone crazy (4)

<< Who wants a love without anger and rage?

I do

Who wants a world where a kid can be safe?

I do

Who wants to pray for the end of the pain

For the calm at the end of the day

Where there's not always more of the same

I do >>

Wanna breathe

Wanna move

Wanna move and not ever feel afraid

Wanna live in a place

Where the truth still finds a way

To rise and advise

And when everything is lies you break

Cause there's nowhere you can run and still feel safe

I think the world's gone crazy (4)

<<…>>

I won't be a part of something so obscene

I think I'm falling

but I won't be falling

<<…>>”

<اخبار>

رونالدینیو تابعیت اسپانیایی می گیرد و دیگر با رنگ زرد در زمین چمن نخواهد بود.

لوئیس فیگو از رئال مادرید به تیم التحاد عربستان می پیوند.

مقاله ما پذیرفته می شود.

<پایان>


می گویند مقاله داشتن امتیاز دارد. دکتری بدون کنکور. گور پدرهمه شان.

بله من می گویم گور پدر هم شان. نمی گویم سر گور پدر همه شان چه اتفاقی بیفتد. فقط می گویم گور پدر هم شان. می تواند معنی دهد که بی خیال همه شان ولی ترجیح می دهم بگویم گور پدر همه شان. من هر وقت که می گویم گور پدر همه شان، بعدش خیلی ناراحت می شوم. آخر به پدرشان که ربطی ندارد.

حتی گور پدر این چرندیاتی که در مورد یادگیری می گفتم، یادگیری رفتار، در شرایط محیطی ای که هیچ چیز بر وفق مراد نیست. یادگیری زنده گی کردن در این محیط با حداقل استرس، ناراحتی، افسردگی. در واقع رفتار هوشمند داشتن. تعریف رفتار هوشمند را هم خودتان بروید بخوانید.

باور کنید که من خوش اخلاق، خیلی مطبوع تر است و من همیشه نهایت سعی ام را می کنم که ناراحت نشوم و درجه حرارت بدنم از یک حدی بالاتر نرود.

این را هم خوب می دانم که ما هیچوقت در خانه های شیشه ای با اتاق های شیشه ای زندگی نخواهیم کرد.

ترجیح می دهم، علت همه این گور پدر کردن ها را با یک سوال یک مطرح کنم،

نه ترجیح می دهم در این جا نگویم، هرکس که بپرسد بهش خواهم گفت.


پی نوشت1: در امیر کبیر هر اتفاقی ممکن است بیفتد. روی هر تاکید می کنم.

پی نوشت2: برای برخی رویداد ها هیچ توجیه موجهی وجود ندارد.

پی نوشت 3: من الان خیالم راحت است که حق دارم نارحت و عصبانی باشم.

پی نوشت4: دلم نمی خواهد بی خیال نوشتن شوم.

Tuesday, December 26, 2006

قبلا که جوان تر بود در قایق کوچکش می نشست و چتر آفتاب گیرش را بالای سرش نگه می داشت و به درخت هایی که منتظر باد بودند نگاه می کرد. درخت ها همیشه منتظر باد بودند. وقتی باد می آمد شاخ و برگشان را افشان می کردند و با همدیگر می رقصیدند. خیلی خوشگل می شدند. او هم وقتی تو قایق کوچکش بود منتظر باد می نشست.

رودخانه ای که قایق کوچک در آن قرار داشت، آنقدر آرام بود که تبدیل مرداب شده بود. حتی ماهی ها هم آب سبز آن را تکان نمی داند. فقط چند تا قورباغه سبز بودند که کنارهای رودخانه ورجه وورجه می کردند. اما آنها هم آنقدر کوچک بودند که نمی توانستند بر سکون آب غلبه کنند. فقط او وقتی قایق کوچکش را به وسط رودخانه می رساند یا وقتی از وسط رودخانه به کناره بر می گرداند، آب را هم می زد.

Monday, December 25, 2006

The nib has broken.

Inkwell is empty.

But, there is just a colony of words remain.

They used to play a role of mummer. They used to move, crawl, run and show off reticently.

But when the nib has broken, they start whispering, mumbling, and standing over there.

When the nib has broken they go through Long-term stand-in .

Saturday, December 23, 2006

سه دقیقه و نه ثانیه، و فقط می خواست بداند آیا کسی آن بیرون وجود دارد.

پرسیدنش یک دقیقه و سی ثانیه طول کشید.

یک دقیقه و سی نه ثانیه هم منتظر جواب بود.

Thursday, December 21, 2006

او با آن پاه های لاغر و درازش خیلی بی قواره به نظر می رسید.
حتی صورت گرد و تپلش که موهای بلوطی رنگش را نگه داشته بودند هم جلب نظر نمی کرد.
آخه پاهاش خیلی بی قواره دراز و لاغر بودند. تازه وقتی این هم دختر موبور با دامن های پرچین وجود دارد کسی دیگر به او با پاهای لاغرش که تو شلوار تنگش گم شدند، نگاه نمی کند.
اما یک نفر به او توجه کرد، او را بدون توجه به پاهایش که بی قواره لاغر و دراز بودند، روی کاغذ آورد.

Monday, December 18, 2006

It should be repeated

There is just a ditto under it.

Sunday, December 17, 2006

Life isn't always a bed of roses you know.

Lord of the noise disturbs the sleep.

The clock rings.

Saturday, December 16, 2006

"At the California Institute of Technology

I don’t care how God-damn smart

These guys are: I’m bored."

Richard Brautigan

Friday, December 15, 2006

Meaningless words,

and tear free shampoo cries her eyes out.


“And the hardest part

Was letting go, not taking part

Was the hardest part”

It’s OK, do not cry.

Meaningless words not necessary have too many meaning.

+I am so sorry for that.

++That’s okay.

Meaningless words have been heard a lot.

Well, it was OK, but I liked the other one better.

Meaningless words are so agreeable.

okey-doke.


“And the strangest thing

was waiting for that bell to ring

It was the strangest start”

Tuesday, December 12, 2006

بدترین امروز می تواند با خرید یک بسته آدامس با مزه هنداونه شروع شود که البته مزه طالبی می دهد.

نتیجه گیری: لزومی ندارد هر چیزی را تست کنیم حتی اگر به رنگ هندوانه باشد.

بدترین امشب می تواند با یک ساعت رومیزی تمام شود که وقتی به ما می گوید ساعت 9:30 است، ساعت 12:30 باشد.

نتیجه گیری: بدترین فردا می تواند به خوبی تمام شود.

Friday, December 08, 2006

آسمان طوسی رنگ شده بود. طوسی طوسی هم که نه، هنوز رنگ آبی کاملا محو نشده بود. ولی رنگ آبی تغییر کرده بود به طوری که دیگر نمی شد گفت که این رنگ آبی است. غول زرد آسمان دوباره برگشته بود. تنهای تنها بود، مثل همیشه.

امشب، غول زرد آسمان گرد گرد برگشته بود و هیچ کس جرات نکرده بود به آسمان بیاد.

غول زرد دوباره او را پیدا کرده بود. از آخرین باری که او توانسته بود فرار کند، یک ماه می گذشت. او غول زرد را دید که قل می خورد و نزدیک و نزدیک تر می شد. دیگر هیچ اثری از رنگ آبی باقی نمانده بود و آسمان کم کم داشت سیاه و سیاه تر می شد.

اول که غول زرد آسمان را دید، از ترس یا از تعجب، خشکش زد. او فکر نمی کرد که غول زرد دوباره پیدایش کند. تو این مدت همیشه خودش را آنقدر پوشانده بود که فقط لباس هاش دیده می شد. مثل یک مترسک بی هویت تو لباس هاش گم شده بود. فقط او یک مترسک متحرک بود. اما حالا که همین طور خشکش زده بود، واقعا می شد با یک مترسک اشتباهش گرفت. اما غول زرد آسمان آن را با مترسک اشتباه نگرفت و همین طور داشت به او نزدیک تر می شد.

او شروع کرد به دویدن، باید می دوید، باید فرار می کرد. او همیشه از غول زرد آسمان فرار کرده بود. اما غول زرد آسمان باز هم او را پیدا می کرد و همیشه دنبالش بود. او یک نفس و بدون توقف می دوید.

غول زرد آسمان قبل تر، او را تو کوه، دشت، کویر، دریا و حتی پشت ابرها گیر انداخته بود و او توانسته به هر جان کندنی هم که شده، فرار کند. حالا او را تو این خیابان گیر انداخته بود. این خیابان فقط یک خیابان پهن و طولانی بود که دو جهت جغرافیایی را به هم وصل می کرد. بدون هیچ خیابان فرعی، کوچه و بن بست که از آن منشعب بشوند. حتی خیابان دیگری هم وجود نداشت که این خیابان را قطع کند. او فقط می توانست خودش را تو درازای این خیابان گم و گور کند.

او همین طور می دوید. سیاهی شب، او، درازای خیابان و حتی دویدن او را فرا گرفته بود.

اگر می توانست تا آبی شدن دوباره آسمان به فرار کردن ادامه بدهد، موفق می شد و حداقل تا یک ماه دیگر فرصت داشت از این جا هم نقل مکان کند. به یک جای خیلی دوربرود تا بلکه آنجا غول زرد آسمان نتواند پیداش کند.

Thursday, December 07, 2006

(داخل) 
:: چی بخوریم؟

: اون سیگار می کشد.

لبخند می زند و می گه اون ورزشکار بوده.

::: هنوزم ورزشکارم.

: اون سیگار می کشد.

بیرون، هوا سرده، حتی چای هم آدم گرم نمی کنه، احتمالا سیگار از چایی بیشتر آدم و گرم می کند.

: اون سیگار می کشد.

:: واقعا

: آره، سیگار می کشه.

:: چه قدر؟ خیلی؟

: نه فکر نکنم، من دو بار دیدمش.

:: خوب چه اشکالی داره مگه،

Thinking silently inside and the words just come out to cover the sadness, not to be meant at all.

با اخم می گه تو هم سیگار می کشی؟

:: نه، من آلرژی دارم، حالا چه اشکالی داره مگه،

فقط اخم.


ای کاش اون هم برای سرگرمی سیگار می کشید. اما اون موقع قهوه خوردن سیگار نمی کشد. اون وقت دیگه واقعا هیچ اشکالی نداشت. لزومی هم نداشت که کسی ناراحت بشه.
شاید برای اینکه به حالت قبل برگردد، یا برای اینکه این مشکل روحی لعنتی رو که می گفت "دیگه حل شده" حل کند. از همه بدتر برای این که افسرده بوده، افسرده شده بوده. (لطفا نگین مگه افسرده بودن اشکالی داره و یا نگین که همه به نوعی افسرده هستند.) وقتی به من گفت که حدودا سه ماه بود که مشکل روحی داشته و کلی کاراش قاطی شده و عقب افتاده، من یک کمی بیش از حد تعجب کردم، در واقع باورم نمی شد که چه طور دچار مشکل شده. خوب از خیلی های بعیده. تنها چیزی که تونستم بهش بگم این بود که الان وقت این جور مشکل ها نیست. اونم گفت "آره، باید سال اول یا دوم اتفاق می افتاد" البته من علاوه بر اینکه تعجب کردم، نگرانش هم شد، (حداقل فکر کنم که نگران نشان دادم) چون کاملا بهم اطمینان داد که دیگه حل شده.

Friday, December 01, 2006

Let everything reminds me of you, but not yourself.