Saturday, February 24, 2007

من به هذیان های تو گوش می کنم،

وقتی تو تب می کنی،

تو آشکار می شوی،

من گم می شوم.

بند کفش ام را زیر کفش ام حس می کنم،

اما زمین نمی خورم،

ادامه می دهم و بند کفش ام زیر پای ام گیر می کند.

Friday, February 23, 2007

فکر و خیال را تا نگویی و ننویسی که کسی چه می داند. نمایی و بازنمایی می خواهد.

Thursday, February 15, 2007

Edward scissorhands:
I am not finished.

Monday, February 12, 2007

از دور که به اش نگاه می کردی، فقط یک لکه سیاه می دیدی. یک لکه سیاه و دور. می توانست یک نقطه سیاه و دور باشد. ولی از نقطه بزرگ تر بود، گرد هم نبود، یک لکه بود.

وقتی به اش نزدیک می شدی، دنیایی از رنگ را می دیدی. رنگ هایی که کنار هم قرار گرفته بودند، رنگ های ترکیبی، رنگ هایی که هنوز اسمی نداشتند.

این لکه پر از رنگ در این همه نور سپیدی دور و برش رنگ هاش را نشان می داد. شاید دل تان می خواست تو هر کدام از رنگ ها شنا کنید، اما نور سپید فضا را خیلی خواب آور کرده بود.

نور سپید خواب آور بود، اما بازتاب اش هیچ رنگی را عوض نمی کرد.

Sunday, February 11, 2007

عروسکش رو بغل کرده بود، نه گرگ شده بود نه بره. نه امتیاز داده بود و نه امتیاز گرفته.

عروسکش رو بغل کرده بود. موهای عروسکش از دو طرف بافته شده بود و روی شانه هاش افتاده بود. عروسکش از این موجودات سفت و پلاستیکی نبود، نرم بود. می شد فشارش داد واحساسش کرد. عروسکش یک دامن جلو بندار چهارخانه سبز و قهوه ای تنش بود. خودش یک شلوار جلو بند دار پوشیده بود که یک بندش همیشه باز می ماند.

عروسک اش را ازش گرفتند و فرار کردند. دنبال شان می دوید و دمپای شلوارش زیر پاش گیر می کرد.

عروسک اش را ازش گرفتند، شده بود خرس وسط.

Thursday, February 08, 2007

می خواستم یک فیلم از وودی آلن ببینم. یک نگاه به حال واحوال خودم می اندازم، اصلا راه ندارد.

می خواستم یک فیلم از وودی آلن ببینم که حال و احوالم عوض شود.

می خواهم بالاخره دوشنبه برم پیش استادم. می خواهم مزخرفاتی را که یکی دو ماه طرفشان نرفتم، جمع بندی کنم و دوشنبه برم پیش استادم.

می خواهم این سکوت لعنتی اینقدر بازتاب نداشته باشد. یا اگر بازتاب دارد، بازتابش به یک سمت دیگر منحرف بشود و به من نخورد.

کف اتاق ام دوباره پر از موهایی است که دیروز روی سرم بودند. جمع شان می کنم. حالا سطل ام پر شده از موهایی که تا دیروز روی سرم بودند.

une femme est une femme,

از روتین متنفرم. با انجام کارهای روتین به زندگی ام نظم می دهم.

Saturday, February 03, 2007

به دنبال ناشناخته ها به همراه خرس های قطبی از سپیدی قطب شمال به سمت قطب جنوب حرکت می کنیم. قطب جنوب از قطب شمال سرد تر است و خرس های قطبی جفت دلخواه خود را پیدا خواهند کرد.

به خط استوا می رسیم. در خط استوا، تقدس عدد هفت را روی بازوی خود خالکوبی می کنیم. در جنگل های استوایی گم می شویم. خرس های قطبی با خرس های قهوه ای دوست می شوند.

در جنگل های استوایی گم شده ایم. سعی می کنیم خود را پیدا کنیم. منظورمان را فراموش می کنیم.

هنوز پیدا نشده ایم. خرس های قطبی و خرس های قهوه ای، خرس پاندا درست می کنند.

زمستان می شود، خرس های قهوه ای به خواب زمستانی می روند و بالاخره از جنگل های استوایی خارج
می شویم و تا سپیدی قطب جنوب سر می خوریم.

در قطب جنوب، خرس های قطبی جفت دلخواه خود را پیدا می کنند. در برف های بکر و دست نخورده قطب جنوب به دنبال ناشناخته ها می گردیم. برف را معنا می کنیم و از یخ تمییز می دهیم.

این مکان ناشناخته پر است از تمام چیزهایی که می شناسیم، برف و یخ. از روی هر چیزی که بخواهیم سر می خوریم. هر چیزی را که بخواهیم سر می دهیم. هیچ چیز آزارمان نمی دهد.

این جا همه چیز لیز است. خیلی سخت پایدار می مانیم.

Friday, February 02, 2007

سر شارژرم را جا گذاشتم. فقط به اندازه 62 درصد باتری باقی مانده، کامپیوتر خواهم داشت.