من به هذیان های تو گوش می کنم،
وقتی تو تب می کنی،
تو آشکار می شوی،
من گم می شوم.
بند کفش ام را زیر کفش ام حس می کنم،
اما زمین نمی خورم،
ادامه می دهم و بند کفش ام زیر پای ام گیر می کند.
من به هذیان های تو گوش می کنم،
وقتی تو تب می کنی،
تو آشکار می شوی،
من گم می شوم.
بند کفش ام را زیر کفش ام حس می کنم،
اما زمین نمی خورم،
ادامه می دهم و بند کفش ام زیر پای ام گیر می کند.
از دور که به اش نگاه می کردی، فقط یک لکه سیاه می دیدی. یک لکه سیاه و دور. می توانست یک نقطه سیاه و دور باشد. ولی از نقطه بزرگ تر بود، گرد هم نبود، یک لکه بود.
وقتی به اش نزدیک می شدی، دنیایی از رنگ را می دیدی. رنگ هایی که کنار هم قرار گرفته بودند، رنگ های ترکیبی، رنگ هایی که هنوز اسمی نداشتند.
این لکه پر از رنگ در این همه نور سپیدی دور و برش رنگ هاش را نشان می داد. شاید دل تان می خواست تو هر کدام از رنگ ها شنا کنید، اما نور سپید فضا را خیلی خواب آور کرده بود.
نور سپید خواب آور بود، اما بازتاب اش هیچ رنگی را عوض نمی کرد.
عروسکش رو بغل کرده بود، نه گرگ شده بود نه بره. نه امتیاز داده بود و نه امتیاز گرفته.
عروسکش رو بغل کرده بود. موهای عروسکش از دو طرف بافته شده بود و روی شانه هاش افتاده بود. عروسکش از این موجودات سفت و پلاستیکی نبود، نرم بود. می شد فشارش داد واحساسش کرد. عروسکش یک دامن جلو بندار چهارخانه سبز و قهوه ای تنش بود. خودش یک شلوار جلو بند دار پوشیده بود که یک بندش همیشه باز می ماند.
عروسک اش را ازش گرفتند و فرار کردند. دنبال شان می دوید و دمپای شلوارش زیر پاش گیر می کرد.
عروسک اش را ازش گرفتند، شده بود خرس وسط.
می خواستم یک فیلم از وودی آلن ببینم. یک نگاه به حال واحوال خودم می اندازم، اصلا راه ندارد.
می خواستم یک فیلم از وودی آلن ببینم که حال و احوالم عوض شود.
می خواهم این سکوت لعنتی اینقدر بازتاب نداشته باشد. یا اگر بازتاب دارد، بازتابش به یک سمت دیگر منحرف بشود و به من نخورد.
une femme est une femme,
از روتین متنفرم. با انجام کارهای روتین به زندگی ام نظم می دهم.
به دنبال ناشناخته ها به همراه خرس های قطبی از سپیدی قطب شمال به سمت قطب جنوب حرکت می کنیم. قطب جنوب از قطب شمال سرد تر است و خرس های قطبی جفت دلخواه خود را پیدا خواهند کرد.
به خط استوا می رسیم. در خط استوا، تقدس عدد هفت را روی بازوی خود خالکوبی می کنیم. در جنگل های استوایی گم می شویم. خرس های قطبی با خرس های قهوه ای دوست می شوند.
در جنگل های استوایی گم شده ایم. سعی می کنیم خود را پیدا کنیم. منظورمان را فراموش می کنیم.
هنوز پیدا نشده ایم. خرس های قطبی و خرس های قهوه ای، خرس پاندا درست می کنند.
زمستان می شود، خرس های قهوه ای به خواب زمستانی می روند و بالاخره از جنگل های استوایی خارج
می شویم و تا سپیدی قطب جنوب سر می خوریم.
در قطب جنوب، خرس های قطبی جفت دلخواه خود را پیدا می کنند. در برف های بکر و دست نخورده قطب جنوب به دنبال ناشناخته ها می گردیم. برف را معنا می کنیم و از یخ تمییز می دهیم.
این مکان ناشناخته پر است از تمام چیزهایی که می شناسیم، برف و یخ. از روی هر چیزی که بخواهیم سر می خوریم. هر چیزی را که بخواهیم سر می دهیم. هیچ چیز آزارمان نمی دهد.
این جا همه چیز لیز است. خیلی سخت پایدار می مانیم.