ساعته اینقدر زنگ زد تا باتریش تمام شد، اما حسنی هنوز خواب خواب بود، انگار داشت خواب خوابیدن را می دید.
ساعته اینقدر زنگ زد تا باتریش تمام شد، اما حسنی هنوز خواب خواب بود، انگار داشت خواب خوابیدن را می دید.
بال ماسکه راه انداخته اند، احمق ها. چهره خود را زیر نقاب های گوناگون مخفی کرده اند، گویی فقط چهره شان هویت آنها را آشکار خواهد کرد.
اکنون آزادانه هر کار که بخواهند انجام می دهند، خبر ندارند حتی هوایی که تنفس می کنند هویت شان را آشکار خواهد کرد.
محاسبات فراگیر تنها در پردازنده های قابل حمل و گوشی های پیشرفته خلاصه نمی شود، بلکه امواج، ماهواره ها و خیلی چیزهای دیگر موثر سازنده آن هستند.
کاغذ پاره ای و مداد یا شاید هم یک روان نویس یونی بال آبی.
اما به صدای انگشتانم بر روی کی بورد در سکوت مکان عادت کرده ام. کلمات ظاهر می شوند و روی صفحه می دوند و از هم پیشی می گیرند.
سکوت این جا حتی از تو هم شکننده تر است.
پیش تر قلب ام با دیدن تصاویر دیگری به تپش می افتاد،
و امروز.
و امروز،
ترس از دیوانه گی ها،
مضطرب از افسار گسیخته گان
و نفرت از سیاه رنگ هایی که لیاقت رنگ سیاه ندارند.
من شما را به حرف می آورم، شما شروع به حرف زدن می کنید.
گوش های من پر می شود از حرف های شما.
دیگر نمی شونم، گوش هایم پر شده است.
درست مثل نقاشی های پین آپ، بیشتر به استایل توجه شده و بزرگ نمایی. دروغی که به خاطر ذات نقاشی بودن اش، هنر به حساب می آید.
خواب خواب بود که یک دفعه بیدار شد و دید مرده.
اما نبض اش هنوز می زد، مرگ اش فقط یک اتهام بود و بس.
مرگ اغواگرانه خودش را آراسته بود و به سراغ او آمده بود، او با مرگ رفته بود.
او همیشه جاذبه را با دافعه دور کرده بود ولی حالا مرگ او را با خودش برده بود و او نمی خواست چیزی را دفع کند.
بخارهای نفس اش را روی شیشه می دید، مرگ اش فقط یک اتهام بود و بس.
همیشه زنده گی را سخت گرفته بود، اما حالا مرگ را خیلی آسان گرفته بود. واقعیتی که معلوم نیست ریشه اش را کجا بند کرده، آن را شیفته خودش کرده بود. او به دنبال ریشه واقعیت پاتاگونوا را کشف کرده بود. پاتاگونوا یک سرزمین ناشناخته است که قرار بود تو آفریقا باشد.
پاتاگونوا را کشف کرد ولی ریشه واقعیت را پیدا نکرد. واقعیت به هیچ جا بند نبود. واقعیت را نفی کرد و واژه واقعیت را کشت.
درد را هنوز حس می کرد، مرگ اش فقط یک اتهام بود و بس.
زیبایی نور ماه و تو
روشنایی آفتاب و من
تنهایی ام را با تلخی فنجان های بزرگ قهوه تقسیم خواهم کرد در بزرگ راه هایی که راه من است.
کورت ونه گوت فوت کرد.
نمی دانم ولی جدیدا بین شوکه شدن و احساس نارحتی به سختی تمییز قائل می شوم.
چه را همیشه اتفاقات بد برای انسان های خوب می افتد. هرکس که من را می شناسد می داند که به اعتقاد من مرگ به هیچ وجه اتفاق بدی نیست. برای توضیح بیشتر باید بگویم که اتفاق بد = خبر بد و انسان خوب= خودم است.
شاید در فرصتی بهتر، بیشتر در مورد او بنویسم. فعلا که دارم عکس هاشو نگاه می کنم و جمله زیر از کنار یکی از عکس ها بر داشتم.
“With a blend of jokes, vernacular, science fiction and philosophy, he also wrote about the banalities of consumer culture or the destruction of the environment.”
ولی دلم می خواهد این جمله را بگویم:
اصولا کتابی از یک نویسنده را به عنوان اثر برگزیده انتخاب می کنیم، ونه گوت خود برگزیده است.
پرتره ی خانه هنرمندان
ورودی سبز، یک ساختمان قدیمی و حائل، تعدادی پاتوق؛کافه؛بیستقو کوچک؛ بزرگ تاریک؛ روشن، گالری و البته سیگار و انسان ها.
من می گفتم آثار هنری هنرمندان ایرانی در هر سبک و سیاقی یک نمونه خارجی دارد و او می گفت که آنها خلاقیت ندارند. فقط کار نوازندگانی را انجام می دهند که موسیقی دیگران را اجرا می کنند و ما باید اشکال های تکنیکی شان را جست و جو کنیم. و او خود یک اثر هنری یونیک است.
ما در یک پاتوق کوچک و تاریک با دیواری از نایلون نشسته ایم. هفت نفر دور یک میز چهار نفره فشرده شده ایم. احساس خفه گی می کنم، گویی میز کناری در سیگار کشیدن مسابقه گذاشته اند و من خواهی نخواهی حرف های شان را می شنوم. حرف های شان از سیگار هم است. فیلم قهوه و سیگار را به یاد می آورم، آخر این جا هم سیاه و سپید است.
ورودی تقریبا خلوت است، حتی جلوی تابلوی اعلان برنامه ها هم خلوت است. پشت ساختمان را از پنجره های داخلی اش دیدم. به نظر یکی از این پارک های کوچک است که شهرداری برای حفظ تناسب اندام شهروندان، در آن وسایل بدن سازی قرار داده است. مثل همیشه خانم ها آن جا مشغول حرف زدن یا ورزش هستند.
نوشته های داخل “ ” فقط یک چیز را نشان می دهد،
هر گاه چیزی برای گفتن دارید بررسی کنید که پیش تر گفته نشده باشد،
و اگر گفته شده بود بررسی کنید که بر رد آن چه چیزهایی تا کنون گفته شده است.
“one: mathematics is the language of nature.
Two: Everything around us can be represented and understood through numbers.
Three: if you graph the numbers of any system, patterns emerge
Therefore, there are patterns everywhere in nature.”
“If we require that the real world always be one of the possible worlds (which amounts to
saying that the possibility relation is reflexive), then it follows that you can't know anything false. Similarly, we can show that if the relation is transitive, then you know what you know. If the relation is transitive and symmetric, then you also know what you don't know. “
I love kisses, so you better kiss me whenever you come to say hi and whenever you say bye to go.
I hate addiction, do not let me addicted to your come and go with those kisses.
Now you, make your choice.